مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۸۳ - دریغ بر جوانی: دریغا جوانی و آن روزگار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دریغا جوانی و آن روزگار که از رنج پیری تن آگه نبود نشاط من از عیش کمتر نشد امید من از عمر کوته نبود ز سستی مرا آن پدید آمده ست درین مه که هرگز در آن مه نبود سبک خشک شد چشمه بخت من مگر آب آن چشمه را ره نبود در آن جا هم افکند گردون دون که از ژرفی آن چاه را ته نبود بهشتم همی عرضه کرد و مرا حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود بسا شب که در حبس بر من گذشت که بینای آن شب جز اکمه نبود سیاهی سیاه و درازی دراز که آن را امید سحرگه نبود یکی بودم و داند ایزد همی که بر من موکل کم ازده نبود به گوش اندرم جز کس و بس نشد به لفظ اندرم جز اه و وه نبود بدم ناامید و زبان مرا همه گفته جز حسبی الله نبود به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد نکو دید خود را و ابله نبود که او آب و باد مرا در جهان همه ساله جز خاک و جز که نبود موجه شمرد او حدیث مرا به ایزد که هرگز موجه نبود چو شطرنج بازان دغایی بکرد مرا گفت هین شه کن و شه نبود گرین قصه او ساخت معلوم شد که جز قصه شیر و روبه نبود اگر من منزه نبودم ز عیب کس از عیب هرگز منزه نبود گرم نعمتی بود کاکنون نماند کنون دانشی هست کانگه نبود چو من دستگه داشتم هیچ وقت زبان مرا عادت نه نبود به هر گفته از پر هنر عاقلان جوابم جز احسنت و جز خه نبود تنم شد مرفه ز رنج عمل که آنگه ز دشمن مرفه نبود درین مدت آسایشی یافتم که گه بودم آسایش و گه نبود جدا گشتم از درگه پادشاه بدان درگهم بیش ازین ره نبود گرفتم کنون درگه ایزدی کزین به مرا هیچ درگه نبود مسعود سعد سلمان