حکیم ناصر خسرو
جامع الحکمتین
بخش ۲۴ - اندر ابداع
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
اگر بخواهم از تو دلیل بر ابداع چه آوری که عیانم بدو کنی اخبار؟ چه چیز بود نه ازچیز، چون نمایی چیز؟ چگونه دانی کرد آشکاره این اسرار؟ ابداع گویند و اختراع گویند مر پدیدآوردن چیز را نه از چیز، و خلق گویند یعنی آفریدن مر تقدیر چیر را از چیز، چنانک درودگر از چوب تخت کند، و او خالق تخت باشد، و مبدع صورت تخت باشد، و مردم را بر ابداع جسم قدرت نیست، ور مردمان اندر قبول ورد ابداع بچهار گروه اند: گروهی مر ابداع را و خلق را منکرندو گویندعالم مصنوع نیست، بل قدیم است و صانع موالید خود عالم است، و مر او را صانعی نیست، بل ازلی است، همیشه بود و همیشه باشد، این گروه دهریان اند. و دگر گروه گویند: عالم را هیولی قدیم است، صورتش مبدع است، و این گروه از فلاسفه اند و مر ایشان را اصحاب هیولی گویند. این گروه گویند: هیولی جزوهاء قدیم بود بی هیچ ترکیب، و همکی آن از یکدیگر جدا بود، و مایه جسم آن بود، و آن همه جزوها بود لایتجزی بغایت خردی بی هیچ طبیعت و ترکیب. ونفس را گویند جوهری قدیم است و نادان است. پس گفتند که نفس بنادانی خویش بر هیولی فتنه شد، و آرزوی لذت حسی کرد، و بیهولی اندر آویخت، وزو صورتهاء ضعیف کردن گرفت از جانوران خرد، و از آرزوی یافتن لذتی حسی چو بهیولی پیوسته شد، نفس مر عالم خویش را فراموش کرد و آن صورتهاء ضعیف اند. و چو خدا دانست که نفس خطا کرد و آنچ خطا کرد بنادانی کرد برو ببخشود، و ازو جملگی جزوهاء لایتجزی هیولی مر این عالم را از بهر نفس بیافرید، و اندرو این جانوران قوی پدید آورد تا نفس بآرزوی حسی برسی، و نفس اندرین جوهر لایتجزی آویخته و آمیخته بماند. آنگه خداء حکیم علیم گفتند از بهر رهانیدن مر جوهر نفس را ازین بلا، مردم را بیافرید و عقل را از نزدیک خویش بدو موکل کرد تا نفس را بنماید که این لذات حسی چیزی نیست مگر رهایش از رنج، چنانک چو بخوردن طعام از رنج گرسنگی همی بیرون اید از خوردن آن لذت همی یابد، و چو تشنه باشد و آب همی خورد بخوردن آب از رنج تشنگی همی بیرون آید، مر آنرا لذت همی پندارند. و گفتند آنگاه خدای مر حکما را از فلاسفه پدید آورد، تا مر نفس را آگاه کردند اندرین عالم اندر صورت انسانی ازین سر، و بگفتندش که ترا عالمی دیگر است و تو خطا کرده ئی و بر هیولی جسمی فتنه ئی، و اندرین بنده بخطاء خویش مانده ئی، تا از لذات حسی دست بکشد و بآموختن فلسفه مشغول شود، تا ازین دشواری و رنج برهد. گفتند که حکما خلق را خوش ازین سر آگاه همی کنند تا نفسها بدین فلسفه ازین عالم همی بیرون شود، تا همگی نفس بآخر ازین عالم بیرون شود، و چو تمامی جوهر نفس بدین حکمت از جوهر هیولی جدا شود، نفس بعالم خویش باز رسد و نعمت خویش را باز یابد و دانا شده باشد بغایت، بعنایت خدای. آنگاه چو عنایت الهی ازین عالم برخیزد، این عالم فرو ریزد، و همه جزوهاء لایتجزی شود همچنانک بودست، و بجای خویش باز رسد، این قول محمد زکریاء رازی است بحکایت از سقراط بزرگ، و گفته است «اندر کتاب الهی»خویش که رای سقراط این بوده است، و مر علم الهی را که مندرس شده بود جمع کردم بتایید الهی. و گفته است که هیچ کس جز بدین فلسفه ازین عالم بیرون نشود و بعالم علوی نرسد و (جز) بدین تدبیر حکمت نرهد. و سیم گروه از خلق آنند که گویند: هیولی محدث است، و لکن صورت عالم قدیم است، و این گروه حشویان لقب امت اند که همی گویند مسلمانیم، و سواد اعظم ماییم. قول این گروه آنست اندر آفرینش عالم که گویند: صورت عالم اندر ذات خدای ازلی بود. و گویند قرآن قدیم است و همیشه بوده است، و ذات خدای همیشه گوینده بودو گفتارش همیشه بود.و گویند: اگر وقتی بود که خدای گفته بود و باز وقتی دیگر بگفت، ازین سخن بر خدای حدث لازم آید. و گویند که خدای اندر ازل دانست که چنین عالم خواهد آفریدن، آنگاه بیافرید چنانک دانسته بود. ولکن گویند هیولی را ابداع کرد و زینتی بهشتی آوردش. و گروهی از متکلمان امت برین گروه رو کردندو گفتند: پس ازین راه که شما بر آنید که همیشه خدای همی گفت اندر ازل، قوله «یا موسی انی انا ربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی» آنگاه نه موسی بود و نه نعلین و نه وادی طوی. و این سخت محال است که خدای کسی را همی خواند کو نیست باشد، وزو پاسخ نیاید، و واجب اید که گفتند ازین مذهب همیشه همی گفت بحکایت از فرعون نابوده، قوله «فقال انا ربکم الاعلی»بی آنک فرعون این بگفته بود.و این گروه کاین سخن گفتند که روا نباشد که خدای کاری کرد که آنرا نیندیشیده بود یا چیزی گفت کاندر عالم او نبوده بود، واجب آید که خدای آنگه نادان بوده بود، و باز بدانست آنچ ندانسته بود از فعل و قول خویش. و چهارم گروه از خاندانند که گویند: عالم مخترع است هم بصورت و بهیولی. و این گروه خداوندان تایید اند از فرزندان رسول مصطفی صلی الله علیه و آله. و بعضی از حکماء فلاسفه بدین اعتقاد بوده اند. اما افلاطون جایی گفته است که عالم مبدع است و جایی گفته است که عالم بی نظم بوده است، پیش از آنک آن نظم یافته است که بروست. و گفته است که چاره نیست از آنک هر منظومی نخست بی نظام بوده باشد، آنگاه کسی او را نظام داده باشد. و گفته است که چو عالم امروز منظوم است، دانیم که نخست بی نظم بوده است تا باز سپس از آن نظم یافته است. گروهی از شاگردان او گفتند: معنی قول حکیم آنست که همی گوید عالم را هیولی بوده است بی نظم و بی طبع که خدای از آن هیولی کع بطبع متجزی (است) مر آن عالم را بساخته است، بر مثال چوب مارها کزو درودگری گویی بسازد.و گروهی از شاگردان او گفتند بل غرض فیلسوف ازین سخن نه این بودست و حکیم بابداع مقر بود، بل همی گوید مر عالم را نظم نبود. و چو نظمش نبود خدای مر او را نظم داد، یعنی نیست بود مر اورا هست کرد، و حکیم مر نیستی را ببی نظمی تشبیه کرد و هستی را بنظم مثل زد و افلاطون را چنین لغزها بسیارست. وارسططالیس گفت: چیز نه از چیز پدید آمدست، که اگر چیز بودی خود چیز کننده نبایستی، و عالم چیزی است ثابت، پس واجب است دانستن که این نه از چیزی پدید آمدست. و دلیل برین قول آن آورد که گفت: امروز خود چیزها همچنین نه از چیزی پدید آیند، چنانک آنچ همی سیاه شود نه (از) سیاه است، و آنچ همی سپیدست و شیرین نه از (سپید و) شیرین همی پدید آید. و گفت: اگر شیرین (از) شیرین بودی یا سیاه (از سیاه) بودی، پدید آرنده نبایستی مر سیاه را از سیاه و نه شیرین را از شیرین. و همی بینیم که چیزهاء متضاد پدید همی آید نه از همان چیزها. پس از حکمت عقل بدلالت ظهور این موجودات از خلاف خویش واجب آید که چیز اولی نه از چیزی پدید آمده است بقوت مبدع خویش واین سخنی است بحق نزدیک که این فیلسوف گفته است. و لکن باز جایی گفته است که ظهور عالم از خدای نه بارادت بوده است، بل بجوهر او بودست که جوهر باری ذاتی مستخرج است موجودرا از عدم سوی وجود. و این قولی ضعیف است ار بهر آنک برین حکیم بدین قول واجب آید که همی گوید: تا ذات باری بود و تا باشد، عالمها را از عدم سوی وجود همی بیرون آورده است و همی بیرون آرد.آنگاه گفته باشد که (بی) نهایت عالم بودست و بی نهایت خواهد بودن و اثار و بی نهایت از آنک حس محال است (؟) و شاگردان این حکیم گفتند که مر حکیم راقول آنست که عالم قدیم است، از بهر آنک ذات خدای قدیم است، و چو ظهور عالم بجوهر خدایی بود. و این قول ناپسندیده است سوی حکماء دین. و سقراط گوید که هیولی قدیم است، و ابداع چیز نه از چیز ممکن نیست، و برهان برین قول آن آورده است که گفته است: ما دانیم که اگر ابداع ممکن باشد ابداع کردن چیز صوابتر است از ترکیب کردن چیز، از بهر آنک چیز بابداع زود حاصل آید وز خطر روزگار ایمن باشد، وآنچ که ایجاد او بترکیب باشد دیر حاصل آید وز زمان مر او را خطرهاء بسیار باشد. وگفت: این مقدمه ئی مسلم است و برهانی. آنگاه گفت: و صانع عالم حکیم است، و چوحکیم کاری خواهد کردن که مر آن کار را دو طریق باشد، یکی طریقی باشد که آن کار از آن طریق زود کرده شود، و از مخاطر ایمن باشد، و دیگر طریقی باشد که آن کار از آن طریق دیر کرده شود، و بر خطرهاء بسیارش باید گذشتن تا تمام شود، بر صانع حکیم لازم باشد کآن کار را اگر بر آن طریق زودتر و بی خطر تر ممکن باشد کردن، بر آن طریق دیرو پر خطر نکند آنرا.و گفت: این دیگر مقدمه ئی است مسلم و برهانی. آنگاه گفت: و چو همی بینیم که صانع حکیم هیچ چیز بابداع همی نکند نه از دنیا نه از حیوان، و برین طریق همی کار نکند بل بر طریق ترکیب همی رود بزمان و ترتیب، و نتیجه ازین مقدمات آید که ابداع ممکن نیست. و ما گوییم: بزرگتر خصمی مر ابداع را اهل تاییدند از فرزندان رسول مصطفی علیه السلام که این مرد اعنی ابوالهیثم رحمة الله از متعلقان و محبان ایشان بوده است. وچون چنین بوده است، این سئوال ازین مرد سخت ضعیف آمدست که همی گوید: «چه چیز بود نه از چیز، چون نمایی چیز؟» بل بایستی که گفتی »چو چیز بود، چیز کننده چیز بایست، و اگر چیزهست کننده ئی هست، پس چیز نبوده و کرده شده است!» ولکن طبعش چنین دست داده است که گفته است، و غرضش آنست که ابداع ثابت است، و همی پرسد تا کسی هست که ابداع را ثابت کند بعد از آنک اقاویل حکما اندر آن مختلف است؟ و جواب اهل تایید علیهم السلام اعنی امامان امت از فرزندان رسول مصطفی صلی الله علیه (و آله) و سلم اندر اثبات ابداع ورد بر منکران ابداع آنست که نخست بر دهری رد کردند بدانچ گفت «عالم قدیم است و صانع موالید اوست، و خود مصنوع نیست.» بدین حجت ها رد دهری چنان کردند (که) گفتند: عالم صانع موالید نیست، بل مصنوع است بذات خویش. و دلیل بر درستی آنک عالم صانع نیست، آن آوردند که گفتند که موالید از نبات و حیوان همی از افلاک و انجم و طبایع پدید نیاید، بل همی از تخم ها و بیخهاء ابداعی و از اشخاص نر و ماده ابداعی همی پدید آید از حیوانات؛ (و اگر نباتات و حیوانات) بمعاونت افلاک و انجم و خاک و آب پدید آمدی، بایستی که (از) نباتها همه (جا) باغ و بستان گشته بودی و هر نباتی که بر آمدی گندم و جو برنج و جز آن بودی، و چو هیچ درختی همی بی تخم از زمین پدید نیاید، و هیچ حیوان تمام خلقت همی جز از جفتی حیوان که اصل ابداع بوده است موجود نشد، ظاهر است که این افعال مر افلاک را و انجم را با تخمهاء نبات و اشخاص حیوان ابداعی با اشتراک است، و نه از تخمی بی طبایع و تابش و گردش انجم و افلاک درختی آید، و نه از حیوانی بی نبات زایش آید.و فعل باشتراک از فاعلان مختلف الافعال والاطباع و الاماکن بفرمان یک فرماینده متفق شود اندر مفعول، چنانک آن فرماینده از جنس آن فاعلان نباشد، چنانک دست افزارهاء درودگر از تش و اره و تیشه و سکنه و برمه و جز آن که هر یکی را از آن شکلی و فعلی دیگرست مخالف شکل و فعل جز خویش، و فعل شاگردان درودگر که هر یکی از ایشان کاری کند اندر یک مصنوع که آن تخت یا کرسی است، و همی بفرمان آن یک مرد درودگر متفق شوند کو از جنس دست افزارها خویش نیست و از شاگردان برتر ست، بل کار ازیشان بفرمان و اشارت او آید. پس درست کردیم گفتند که عالم صانع نیست، بل کواکب و افلاک دست افزارها اند، و تخمها و حیوان ابداعی شاگردان نفس کلی اند، و طبایع مر او را مادت است، تا این صنع همی بیاید. و دلیل بر آنک عالم مصنوع است آن آوردند که گفتند که عالم بکلیت خویش یک جوهر است، و باقسام بسیار منقسم است، و هر قسمی را از اقسام او طبعی و صورتی دیگرست، و بر حسب آن طبع و صورت که مر هر قسمی را حرکتی است. و یکی از اقسام این جوهر که جسم است کو سرد و خشک و گران است، و میل سوی مرکز عالم دارد و شکل پذیر است و بآب آمیزنده است، و صنع نفس نمایی را مهیاست. و دیگر قسم از اقسام آنست که سردو تر است و جای زیر خاک دارد و شکل پذیرست و با خاک آمیزنده است و نفس نمایی را از خاک غذا دهدو بیاری آتش بهوا بر شود و چو آتش ازو پیدا شود باز برود چنانک باز اید و تشنگی بنشاند. و سه دیگر قسم از اقسام جسم هواست که بطبع گرم و نرم است و جوهری منحل است و گرم شونده است و نور را راه دهنده است و بانگ ها و آوازها را اصل است و میان آتش اثیر و آب کلی میانجی است، و بخار را راه دهنده است سوی حواشی عالم ببر شدن. و چهارم قسم از اقسام جسم آتش است که گرم و خشک است و سبک است، وز مرکز گریزنده است و جای زیر هوا جوید و آب را گرم کننده است، و نفس نامی را بر رستن وز آب و خاک غذا کشیدن یاری دهد. و پنجم قسم از اقسام جسم افلاک است که مر او را طبیعتی نیست. (گردش) او باستدارت است بگرد طبایع، و جوهری تاریک است، و روشنی را ناپذیرنده است، بل راه دهنده نور است بفرو گذشتن ازو، و مرکب ستارگانست که خود همی گردد بگرد طبایع و ستارگان را بگشتن خویش گرد طبایع همی گرداند بر یک هنجار همواره بی هیچ تفاوتی. و ششم قسم از اقسام جسم کواکب است اندر محلهاء متفاوت با طبایع مختلف و مقادیر و الوان و. حرکات ناهموار. بهری ازو ثابت که حرکت او بحرکت افلاک است و بهری ازو متحرک بخلاف حرکت فلک چنانک حکما دانند، که غرض ما ازین قول مجمل حذر است از دراز کردن کتاب بتفصیل آن اعنی کواکب سیاره که از مغرب همی سوی مشرق شوند بخلاف حرکت فلک. آنگاه گوییم هر که مر یک جوهر را بشکل هاء مختلف مشکل بیند و در هر جزوی از جزوهاء آن جوهر بدان شکل که یافته، فعلی بیند که همی دید بخلاف آن فعل کز یار او همی آید، عقل او گواهی دهد کآن جوهر را بدان شکل ها کسی بقصد کردست، نه بذات خویش چنان شدست. و مثال این چنان باشد که گوییم که هر که از جوهر آهن بهری را شمشیر بیند که آلت حرب است و بهری تبر بیند که آلت هیزم شکستن است وبهری را سوزن بیند که آلت جامه دوختن و بهری را بیل بیند که آلت گل کندن است، داند که این جوهر بذات بدین صورتهاء مختلف نشده است کز هر یکی همی بدان شکل و صورت که یافتست کاری دیگر آید، بل مر آهن را بدین صورتها فاعلی کرده است بقصد خویش، و آن فاعل مردم است. پس چو ما مر جوهر جسم را بدین شکلها و صورتهاء مختلف یافتیم که یاد کردیم که بهر صورتی مر آن قسم جسم را کآن قسم بدوست حرکتی و فعلی و مکانی دیگر است، دانستیم که این یک جوهر (را) بدین شکلها و صورتها صانعی کرده است، پس این یک جوهر، بگواهی این شکلها و صورت ها که بروست، مصنوع است. ورد بر حشویان امت که گفتند: «صورت عالم اندر ذات خدای قدیم بود پیش از آنک عالم را بیافرید» آن کردند که گفتند: اگر مدتها بود بسیار دراز که خداء تعالی دانست اندر آن مدتها کوهمی عالمی خواهد آفریدن، و آن جز آن هنگام بیامد که عالم را اندرو بیافرید، ازین قاعده چنان واجب آید که خدای همی دانست که همی عالم خواهد آفریدن؛ (آن دور) بگذشت و بآخر رسید، تا آن وقت بیامد که همی دانست که عالم را اندر آن وقت خواهد آفریدن، و چو آن مدت (مر خدای) را اولی بود، آن مدت عمر خدای بود، بقول این گروه، و چون مدت مر خدای را اولی بود، خدای محدث باشد نه ازلی. و این کفر باشد نه توحید. و اگر قرآن بقول این گروه قدیم است، و خدای یکی است، پس قرآن با خدای دو بوند نه یکی، و چو قرآن این آیت هاء مفصل مقروء مکتوب است، پس بهری از خدای تعالی اندر مصحف است، و اگر خدای اندر مصحف نیست، پس این احکام که بر مقتضی این سخن است که ما مر آن را همی قرآن گوییم همه باطل است، و همه مسلمانان کافرند، چو همی احکام بکتاب خدای نکنند، چنانک خدای تعالی همی گوید: قوله «و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون.» و اگر قرآن همی گوید: قوله «و ما یاتیهم من ذکر من الرحمن محدث الا کانوا عنه معرضین.»پس قول حشوی دروغ و باطل است. نکته ئی طرفه گفته است احمد یحیی (ابن) راوندی بر حشویان بی تمیز. آن نکته این است که گوییم: بپرسیم از حشویان که چرا همی گویند که آن کس که گوید این عالم آفریده نیست کافرست؟ یا گویند: کافر باشد هر که گوید که این عالم آفریده نیست؟ آنگاه بپرسیم از ایشان که چه گویند که خدای صد عالم دیگر داند همه همچنین کاینست، یا نداند؟ اگر گویند: نداند، خدای را نادان گفته باشند، و چو نیارند گفتن که خدا چنین نیز نداند، گویند: خدای صد هزار وزین بیش چنین عالم داند. آنگاه گوییم: چنانک آن عالمها همچنین باشد بی هیچ تفاوتی؟ (اگر گویند:) بلی، آنگاه گوییم: و داند نیز که این چو آن عالم هاء بسیار است کوداند که آن (نا) آفریده است؟گویند: داند، پس گوییم این بیخردان را که چو شما مقرید که خدای صد هزار عالم داند که (نا) آفریده و داند که این عالم همچنان عالمهاست، پس این اقرار است که این عالم نیز نا آفریده است بدانک همی گویید که داند که این عالم همچو آن عالمها نا آفریده است، این نیز باقرار شما نا آفریده باشد. پس چرا مر آنکس را که یک عالم را نا آفریده گفت، کافر گفتیدو خویشتن را که همی گویید صد هزار عالم نا آفریده است، همی کافر نگویید؟ ورد بر گروهی که اختراع اشخاص را که اصل موالید از آنست منکر شدند و گفتند «اختراع با زایش (است) » آن آوردند که گفتند: ترکیب و زایش اندر موالید سپس از اختراع انواع است باشخاص اولی ابداعی. و گفتیم که صورتها بر یک نهاد بحکم آن اشخاص اولی ابداع ماندست که ابداعی را تغیر نیست. و دلیل بر درستی این قول آنست که اگر اول زایش را جفتی حیوان نبودی مخترع بی زایش، واجب آمدی که پیش از هر مردی مردی دیگر بودی که باآن بیشتر نبودی آنچ سپس ازو بودی، و اگر پیش از هر مردی بایستی هیچ اول نبودی بی نهایتی از آن جانب شدی، و این مرد وجودی امروزین حاصل نیامدی. و مثال این چنان باشد که گوییم: اگر وجود فرزندی بوجود صد پدر پیش ازو متعلق باشد، آن فرزند دیر موجود شود، پس اگر وجودش را تعلق بوجود هزار پدر باشد پیش ازو، آن فرزند نیز دیرتر موجود شود. پس اگر وجودش بوجود بی نهایت پدران متعلق شود، آن فرزند هرگز موجود نشود.و چو این فرزند امروز موجود است همی دانیم که پیش ازو زایشهاء بی نهایت نبودست، و اگر نه، او موجود نشدی. چو زایش پدران این فرزند بی نهایت نبودست؛ اول زایش پدرانش نازاده ئی بودست بضرورت که زایش ازو پیوستست و نازاده ئی کزو دیگری بزاید مخترع بودست باشخاص جفت جفت، چنانک تخمها جفت جفتست. ورد بر آنک گفت: «نفس کل بر هیولی فتنه شدست و عالم خویش را فراموش کردست و حکما همی مردم را یاد دهند که عالم نفس نه این عالم است تا از فتنگی بر هیولی روی بگردانند وزین بند برهند»آن آوردند که گفتند: فتنه بر هیولی این نفسهاء جزوی شده اند که جهال خلق اند، و آن حکما که مر ایشان را از عالم ایشان یاد کرده اند پیغامبران بوده اند، چنانک خدا گفت بواسطت محمد مصطفی صلی الله علیه (و آله) و سلم مر خلق را که وعده من حق است، تا این زندگانی گذرنده ای مردمان! شما را نفریبد، و دیو شمارا از خدای بفریب نگرداند، بدین آیت:«یا ایها الناس ان وعد الله حق تغرنکم الحیوة الدنیا ولا یغرنکم بالله الغرور.» و طاعت خلق مر پیغامبران را، و قلاده گشتن سخنی که ایشان علیهم السلام از خدای خلق را گفتند اندر گردنهاء امتان، وواجب شدن شریعتی که بفرمان خدای بر خلق نهادند، بر خلق گواهی انبیاست علیهم السلام وسبب رهایش خلق اولین و آخرین ایشانند. نه اندرین سخن سخن فلاسفه است که مجهول تر و نکوهیده تر گروهی سوی خلق ایشان اند و گفتند بر اثبات ابداع که اگر سخن آنها را که گفتند «هیولی قدیم بود و جزوهاء لایتجزی و پراگنده» قبول کنیم و زیشان بپرسیم که آنکه خدای مرآن جزوهاء (بی) هیچ طبیعت و نوررا و همه (جزوهاء) پراگنده را چگونه جمع کرد، و مر این طبایع مفردات را چگونه اندر آن مجموع نهاد، و این روشنایی ها از کجا پدید آمد؟ اقرار بایدشان کرد که آن جزوها بفرمان او فراز آمدند، و این قوتهاء مختلف را از گرمی و سردی و خشکی وتری اندر ایشان او نهاد، نه از جایی و نه از چیزی دیگر، واین همه از ایشان اقرار باشد بابداع. و ظاهرتر ازین ابداع چه باشد که اقرار باید کردن که جزوهاء متفرق بی جان و بی هیچ دانش بخواست کسی فراز آمدند و شکل پذیرفتند و طبعها گرفتند و اندر مکانها بترتیب بایستادند و بر یکدیگر نیامیزند، و آنچ آنکس خواهد از ایشان حاصل همی آید بی هیچ خواست ایشان؟و شایستگی جوهر هیولی مر پذیرفتن این طبایع مختلف را و استادن اقسام جسم برین صورتهاء طبیعی اندرین مکانها بترتیب، و حاصل آمدن نباتها و حیوانات ازین طبایع بمیانجی نفسهاء نمایی و حسی همه گواهی دهند که این مایه را اعنی هیولی را سازنده این مصنوع پدید آورد بابداع، از بهر پذیرفتن او مرین معانی را و حاصل شدن غرض صانع ازو، و این اثبات ابداع است بگواهی مبدعات از مخلوقات؛ از بهر آنک این دلیلها نفس ناطقه همی گیردبتایید عقل ازین موجودات عالم که مخلوقات است. از بهر این گفتیم که این اثبات ابداع است بگواهی مبدعات از مخلوقات. و اکنون بیانی مفصل گوییم وزین شرح بگذریم بشرح دیگر. گوییم که این جسم مشکل متصل متحرک که مجبور و (مقهور) است همی گوید که مرا بدین شکل کسی کردست، از بهر آنک چیزی مشکل خویش نباشد، و مجبور و مقهور بدان گفتیم عالم را که همی بینیم که زمین جزوهاءبسیارست و همه بر یکدیگر افتاده است از مرکز (زمین) تا بروی اثیر و هر جزوی که برترست اگر از آن زیرین راه یابدبجای او فروشود. پس همه مقهورند چو همی نتوانند فروتر از آن شدن که بر آنند، و آب بر روی زمین بدان ماننده است که همی راه نیابد که بسوی مرکز فرو شود. نبینی که هر کجا سوراخی یابد خویشتن را بدو فرو افکند؟ پس آب بر روی زمین نیز مقهورست از خاک، و جزوهاء خاک همه از یکدیگر مقهورند، تا بدان نقطه میانگین کآن مرکز عالم است اندر جوف خاک، و هوا از بر آب مقهورست و همی نتواند که بآب فرو شود. نبینی که گر ما سنگی بآب اندر افکنیم، آن آب سنگ را راه دهد کزو فرو گذرد و هوا را باز دارد؟ و آتش از بر هوا نیز مقهورست که اگر راه یابد فرود آید تا آن هوا او را بر اندازد سوی حاشیت عالم، چنانک همی بینیم ازفرود آمدن برق بقهر و نیز شدن آتش از زمین سوی حاشیت عالم بطبع، یا آنک دریای عظیم، کآن همه جزوها ئی است بر آب که ایستاده همه بر یکدیگرست، و هر جزوی ازآب همی خواهد که بزیر آن جزو فرو شود که فروتر ازوست. پس همه جزوهاءآب نیز مقهور مانده اند از یکدیگر، و جزوهاء هوا از روی آب تا سطح اثیر نیز مقهور اند ازیکدیگر، و همی خواهند که همه بر روی آب ایستندی. پس درست کردیم که این جسم کلی بدین شکل که یافتست بکلیت خویش مقهورست، و مقهور را قاهری واجب است، و قاهر او صانع اوست. آنگاه گوییم: چو گوییم که صانع عالم این قهر بتشکیل این جوهر و برافکندن مر جزوهاء هر قسمتی را از اقسام جسم یکدیگر چنانک مر جزوهاء خاک و آب و هوا را بر یکدیگر افکندست، و باز ببر افکندن مر اقسام کلیات جسم را بیکدیگر، چنانک آب را بر خاک افکندست و هوا را بر آب و آتش را بر هوا و افلاک بایکدیگر؛این فعل بذات خویش کردست یا بفرمودست؟ اگر گوییم، بذات خویش کردست، او راجسم گفته باشیم، و چو خدا جسم نیست، باید گفتن که بفرمودست بدین قهر برین مقهوران. پس آن فرمان را ابداع گوییم و بدیع تر ازین کاری نباشد. لازم آید همی که جوهری بی هیچ علم و خواسته بفرمان کسی چنین شود که شدست. و نیز چو همی بینیم که اندر عالم اشخاص نبات و حیوان و اجرام کواکب و افلاک کارکنان اند، همی دانیم که این کار بفرمان صانع عالم همی کنند. پس ظاهرست که نخست فرمان پدید آمدست، آنگاه بنگریم تا از آن فرمان نخست چه پدید آمدست، و بنگریم اندرین صنع، و همی بینیم که صنعهاء جزوی همی از نفسهاء جزوی اند، چه نمائی و چه حیوانی. پس بدین دلیل گوییم که پیش ازین مصنوع، نفس (بودو پیش از نفس) که منبع اوست چیزی بودست یا نه؟ و گوییم: جانوران و نفس داران بسیارند که آن استدلال که ما همی گیریم، ایشان همی نتوانند گرفتن. پس بنگریم تا ما را چیست که آن جزو ما را نیست از دیگر جانوران، و ما این استدلالات بقوت آن چیز همی توانیم گرفتن، و یافتیم مر آن چیز را چنین که شرف نفس بدوست، و آن عقل است. پس دانستیم کز آن امر که نام او ابداع است، نخست عقل پدید آمدست، آنگاه نفس، آنگاه این جوهر صنع پدید (آمد) که نفس برو مستولی است. و چو اندرین مصنوع بنگریستیم، اندرو آثار تدبیر و تقدیر و حکمت دیدیم و دانستیم که این صنع نفس راست بت‍‍‍ایید عقل. آنگاه بنگریستیم تا پیش از عقل چیزی موجود شدست از آن فرمان کاثبات آن کردیم بضرورت، و نیافتیم اندر خویشتن اثری ازو شریف تر، پس گفتیم از امر باری سبحانه نخست عقل موجود شدست، و نفس از امر بمیانجی عقل موجود شدست، و مظاهرت عقل مر نفس را تشریف او مر نفس را گوای ماست برآنک نفس بمثل فرزند عقل است، و لوح اوست که عقل محاسن خویش را بر نفس همی پدید تواند آوردن. و دلیل بر آنک نفس را محل لوح است، آنست که او جوهریست که ذات او صوریست و صورت را جز اندر نفس مکان نیست، و لوح باشد آنچ محل صورتها باشد. پس درست کردیم که نفس را منزلت لوح است، و چو. نفس را منزلت لوح است، عقل را منزلت قلم باشد، که قلم بر لوح مطلع باشد، چنانک عقل بر نفس مطلع است. و حشویان امت گویند که قلم از یاقوت سرخ است، و لوح از زبرجد سبز است. و این سخن حکماست که مثل گفته اند، از بهر آنک یاقوت شریفتر زگوهرست، و زبرجد فرود ازوست، همچنانک قلم برتر از لوح است، و لوح فرود از قلم است، و از بهر آن رسول الله صلی الله علیه و آله مرعقل کلی را قلم خدای گفته است، که آنچه در ضمیر نویسنده باشد، نخست بقلم رسد، آنگه از قلم بلوح رسد، و نخست جز بلوح پدید نیاید. و این عالم خویش بمثل کتابیست نبشته خداء تعالی، و چنانک عقل کلی مر نفس کلی را بمنزلت قلم است مر لوح را، و صورتهاء عقلی اندر نفس از عقل پدید آمدست، نیز نفس کلی قلم است مر هیولی را، و صورتها جسمی برین جوهر از قلم نفس کلی پدیدآمدست، و این بمثل خط خدای است برین لوح کلی که جوهر جسم است بچندین هزار اشکال مختلف و خطهاء الهی برین لوح جسمی که عالم است همه سبزاست، چنانک حشویان همی گویند که محفوظ از زبرجد سبز است و «طور) این جسم کلی است که مانند کوهی است، بل کوه کلی خود این است، و «کتاب مسطور» این صورتها و شکلهاست برین جسم نگاشته، و«رق منشور» این هواست که این نبشته اندرو همی تابد، و «بیت االمعمور» این عالم است که قبه ئی است که هیچ گشادگی (ندارد) چو خانه ئی آبادان بی هیچ رخنه ئی و خللی، و «سقف مرفوع» این آسمان افراشته است، و «بحر مسجور» این مکان عظیم بی نهایت است که اندر ضمیر همی اید که بیرون ازین قئه افلاک گشادگئی فراخ و بی نهایت است. و گروهی از حکما مر آن را عرض بی طول گفتند، و گفتند بهشت آنست که خدای مر آنرا بفراخی صفت کردست بدین آیت: قوله «وجنة عرضها السموات و الارض اعدت للمتقین.» و معنی قول خدای تعالی این شرح است که یاد کردیم که گفت: «والطور، و کتاب مسطور، فی رق منشور، والبیت المعمور، والسقف المرفوع، والبحرالمسجور.» و چنانک عقل کلی و نفس کلی قلم و لوح خدای اند، اندر عالم دین نیز رسول قلم خدای است نبشته برین صحیفه جسمی، چنین که همی بینیم، قرآن کریم نیز کتاب خدای است ازین قلم که رسول است برین لوح که وصی است و چنانک این کتاب اولی جز بدین لوح مارا معلوم نشد، (قرآن نیز جز بوصی ما را معلوم نشود.و دلیل بر آنک آفرینش عالم بر جوهر جسم کتاب اولی خدای است، و قرآن کتاب دیگر است، قول خدای است که گفت بدین آیت: «الم ذلک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین».گفت الف یعنی طول، و گفت لام یعنی عرض، و گفت میم یعنی عمق. این اشارت بود سوی عالم که مر اورا طول و عرض و عمق است. آنگاه گفت آن کتاب شکی نیست اندرو، یعنی ظاهر است که کرده خداست، رهنمایست مر پرهیزگاران را سوی حق، و اگر بدین کتاب مر قرآن را خواستی، گفتی «هذا الکتاب» از بهر آنک این آیت بر سر این کتاب بود، و چو گفت آن کتاب و نه گفت این کتاب، این اشارت دلیل است عقلا را بر آنک بدین قول مر قرآن را همی نخواهد، بل مر آفرینش عالم را همی خواهد. پس آن کتاب دیدنی اعنی آفرینش عالم و این کتاب شنودنی اعنی قرآن کریم هر دو نبشتهاء خدا اند بر دو قلم و بر دو لوح سوی مردم کز عقل مر او را بهره آمدست، و چو مردم بآخر آفرینش مولودی آمد که مر او را از عقل بهره آمد، و امر خدای برو (نازل شد)، واجب دانستیم که اول آفرینش امر بود وز آن امر نخست عقل موجود شده بود، و آن امر ابداع بود یگانه، و اصل موجودات او بود، و مردم بر مثال درختی که چو بارش امر اند (؟) (...) دانستیم که تخمش امر بوده است. حکیم ناصر خسرو