حکیم ناصر خسرو
قصاید
قصیده شماره ۲۲۷: گشتن این گنبد نیلوفری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گشتن این گنبد نیلوفری گر نه همی خواهد گشت اسپری هیچ عجب نیست ازیرا که هست گشتن او عنصری و جوهری هست شگفت آنکه همی ناصبی سیر نخواهد شدن از کافری نیست عجب کافری از ناصبی زانکه نباشد عجب از خر خری ناصبی، ای خر، سوی نار سقر چند روی براثر سامری؟ در سپه سامری از بهر چیست بر تن تو جوشن پیغمبری؟ جوشن پیغمبری اسلام توست زنده بدین جوشن و این مغفری فایده زین جوشن و مغفر تو را نیست مگر خواب و خور ایدری مغفر پیغمبری اندر سقر ای خر بدبخت، چگونه بری؟ نام مسلمانی بس کرده ای نیستی آگه که به چاه اندری نحس همی بارد بر تو زحل نام چه سود است تو را مشتری؟ راهبر تو چو یکی گمره است از تو نخواهد دگری رهبری چونکه نشوئی سلب چرب خویش گر تو چنین سخت و سره گازری؟ من پس تو سنبل خوش چون چرم گر تو هی گوز فگنده چری؟ دین تو به تقلید پذیرفته ای دین به تقلید بود سرسری لاجرم از بیم که رسوا شوی هیچ نیاری که به من بگذری چون سوی صراف شوی با پشیز مانده شوی و خجلی برسری خمر مثل های کتاب خدای گرت بجای است خرد، چون خوری؟ خمر حرام است، بسوزد خدای آن دل و جان را که بدو پرروی گرت بپرسد کسی از مشکلی داوری و مشغله پیش آوری بانگ کنی کاین سخن رافضی است جهل بپوشی به زبان آوری حجت پیش آور و برهان مرا جنگ چه پیش آری و مستکبری من به مثل در سپه دین حق حیدرم، ار تو به مثل عنتری تا ندهی بیضهٔ عنبر مرا خیره نگویم که تو بوالعنبری خیز بینداز به یک سو پشیز تا بدلت زر بدهم جعفری تا تو ز دینار ندانی پشیز، نه بشناسی غل از انگشتری، هیچ نیاری که ز بیم پشیز سوی زر جعفریم بنگری چند زنی طعنهٔ باطل که تو مرتبت یاران را منکری با تو من ار چند به یک دین درم تو زه ره من به رهی دیگری لاجرم آن روز به پیش خدای تو عمری باشی و من حیدری فاطمیم فاطمیم فاطمی تا تو بدری ز غم ای ظاهری فاطمه را عایشه مارندر است پس تو مرا شیعت مارندری شیعت مارندری ای بدنشان شاید اگر دشمن دختندری من نبرم نام تو، نامم مبر من بریم از تو، تو از من بری گرچه مرا اصل خراسانی است از پس پیری و مهی و سری دوستی عترت و خانهٔ رسول کرد مرا یمگی و مازندری مر عقلا را به خراسان منم بر سفها حجت مستنصری حکمت دینی به سخن های من شد چو به قطر سحری گل طری ننگرد اندر سخن هرمسی هر که ببیند سخن ناصری گرچه به یمگان شده متواریم زین بفزوده است مرا برتری گرچه نهان شد پری از چشم ما زین نکند عیب کسی بر پری خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد نیکوی و فربهی و لاغری؟ نیست جمال و شرف شوشتر جز به بهاگیر و نکو ششتری چون شکر عسکری آور سخن شاید اگر تو نبوی عسکری فخر چه داری به غزل های نغز در صفت روی بت سعتری؟ این نبود فضل و، نیابی بدین جز که فرومایگی و چاکری فخر بدان است بدانی که چیست علت این گنبد نیلوفری واب درو و آتش و خاک و هوا از چه فتادند در این داوری هر که از این راز خبر یافته است گوی ربوده است به نیک اختری مدح و دبیری و غزل را نگر علم نخوانی و هنر نشمری دفتر بفگن که سوی مرد علم بی خطر است آن سخن دفتری حجت حجت به جز این صدق نیست با تو ورا نیست بدین داوری حکیم ناصر خسرو