حکیم ناصر خسرو
قصاید
قصیده شماره ۱۵۵: از بهر چه این کبود طارم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از بهر چه این کبود طارم پر گرد شده است باز و مغتم؟ زیرا که درو خزان به زر آب بر دشت نبشت سبز مبرم گشت آب پر از تم و کدر صاف گر گشت هوای صاف پرتم ور گشت شمیده گلبن زرد داده است به سیب گونه وشم ور بلبل را شکسته شد زیر بربست غراب بی مزه بم چون باد خزان بتاخت بر باغ زو ریخته گشت لاله را دم وز درد چو گشت زرد و پر گرد رخسار ترنج و سیب از این غم پوشیده لباس خز ادکن بر ماتم لاله چرخ اعظم آن نار نگر چو حلق سهراب وان آب بنگر چو تیغ رستم بربود خزان ز باغ رونق بستد ز جهان جمال بستم وز جهل و جنون خویش بنهاد بر تارک نرگس افسر جم این بود همیشه رسم گیتی شادیش غم است و شکرش سم گه خرم زید و، عمرو غمگین گه غمگین زید و، عمرو خرم چونانکه از این چهار خواهر کاین نظم ازان گرفت عالم دو نرم و بلند و بی قرارند دو پست و خموش و سخت و محکم وز خلق یکی به سان میش است پر خیر و یکی به شر ضیغم این در خور عذر و خواندن حمد وان از در غدر و راندن ذم وز قول یکی چو نیش تیز است در جان و، یکی چو نرم مرهم این ناخوش و خوار همچو خون است وان خوش و عزیز همچو زمزم بسیار مگوی هرچه یابی با خار مدار گل رمارم ناگفته سخن خیوی مرد است خوش نیست خیو مگر که در فم بگسل طمع از وفای جاهل هرچند که بینیش مقدم زیرا که اگر چو ابر بر شد از دود سیه نیایدت نم مردم مشمار بی وفا را هرچند نسب برد به آدم زیرا که زشاخ رست خرما با خار و نیامدند چون هم خواراست ز فعل زشت خودخار خرما زخوشی چو دست مکرم کس همچو مسیح نیست هر چند مادرش بود به نام مریم واندر شرف رسول کی بود همسایه و یار او چون بن عم از غدر حذر کن و میازار کس را پنهان چو مار ارقم کردار مدار خار و سوزن گفتار حریر و خز و ملحم وز عقل ببین به فعل پیداش اندر دل دهر راز مبهم زیرا که جهان از آزمایش بس نادره ناطقی است ابکم از جنبش بی قرار یک حال افتاده بر این بلند پشکم وین تاختن شب از پس روز چون از پس نقره خنگ ادهم آواز همی دهد خرد را کاین کار هنوز نیست مبرم رازی است که می بگفت خواهد با تیره بساط سبز طارم کان راز کند رمیده آخر گرگان رمیده را از این رم وان راز کند زمین اعدا از خون دل و دو دیده شان یم وان راز برد به جان شیطان از جان رسول حق ماتم ای فرد و محیط هر دو عالم آن نور لطیف، این مجسم بر قهر عدوی خود برون آر مر حجت خویش را از این خم حکیم ناصر خسرو