صائب تبریزی
غزل 3001 - 4000
غزل شمارهٔ ۳۶۹۳: فلک ز لنگر من باوقار می گردد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
فلک ز لنگر من باوقار می گردد زمین ز سایه من بیقرار می گردد جنون ز سنگ ملامت نمی کند پروا چو کبک مست درین کوهسار می گردد سر کلافه اگر گم نکرده چرخ، چرا به گرد خاک چنین بیقرار می گردد؟ ز چارپای عناصر پیاده هرکس شد به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردد ز غرق امن بود کشتی سبکباران به خار و خس کف دریا کنار می گردد به آفتاب جمال تو چشم هرکه فتاد چو سایه گرد تو بی اختیار می گردد ز دوری تو به من برخورد اگر سیماب ز بیقراری خود شرمسار می گردد چنین که چشم تو مست است از شراب غرور کجا ز سیلی خط هوشیار می گردد؟ چرا خط از لب میگون او نگردد سبز؟ ز باده راز نهان آشکار می گردد مده عنان سخن را ز دست چون منصور که چون بلند شود حرف، دار می گردد مکش سر از خط فرمان تیغ همچو قلم که دل دو نیم چو شد ذوالفقار می گردد چو خضر تن به حیات ابد مده زنهار که آب، سبز درین جویبار می گردد به هرکه عشق سر زنده ای کرامت کرد چو شمع در دل شب اشکبار می گردد اگر ز نعمت الوان به خون شوی قانع ترا چو نامه نفس مشکبار می گردد فغان که آدمی از پیش پای خود، آگاه به روشنایی شمع مزار می گردد ز خواب قطع نظر کن که وصل گل صائب نصیب شبنم شب زنده دار می گردد صائب تبریزی