صائب تبریزی
غزل 3001 - 4000
غزل شمارهٔ ۳۰۳۷: مرا آن روز از آیینه دل زنگ برخیزد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مرا آن روز از آیینه دل زنگ برخیزد که از پیش نظر گردون مینارنگ برخیزد چراغ بیکسان از عالم بالا شود روشن نظر بر ابر دارد لاله ای کز سنگ برخیزد امید رحم با چندین گنه دارم زبیباکی که از تیغش زخون بیگناهان زنگ برخیزد به مژگان بیستون را آنچنان از پیش بردارم که صد فریاد از فرهاد زرین چنگ برخیزد رباینده است چندان خاک دامنگیر درویشی که ابراهیم ادهم از سر اورنگ برخیزد محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را که ممکن نیست بی ناخن صدا از چنگ برخیزد به رنگ خود برآرد عشق با هر کس که آمیزد ز آتش دود عود و خار و خس یکرنگ برخیزد بهار و باغ من نظاره مشکین خطان باشد به زنگار از دل آیینه من زنگ برخیزد در آن محفل که آن آیینه رو شکرفشان گردد سبک چون طوطی رم کرده از دل زنگ برخیزد به آسانی نمی آید به کف زلف سخن صائب چو از جان سیر گردی نغمه سیر آهنگ برخیزد صائب تبریزی