صائب تبریزی
غزل 1 تا 2000
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴: به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست ننهم پای در آن خانه که دربانی هست نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست سنگ راه من سودازده طفلان شده اند ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف طوطیی را که امید شکرستانی هست می کند عامل معزول، مرا دربدری ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست در خزان هم گلش از بار نریزد صائب هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست صائب تبریزی