صائب تبریزی
غزل 1 تا 2000
غزل شمارهٔ ۳۳۴: نمی گردد کف بی مغز مانع سیر دریا را
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
نمی گردد کف بی مغز مانع سیر دریا را سفیدی جامه احرام باشد دیده ما را چنین کز چشم او گفتار می ریزد، عجب دارم که گردد خواب مهر خامشی آن چشم گویا را دگر وحشی نگاهی می زند پیمانه در خونم که هر مژگان او عمر ابد بخشد تماشا را ردای اهل تقوی بادبان کشتی می شد لب میگون او تا ریخت در پیمانه صهبا را عبیر پیرهن در دیده اش گرد کسادی شد چه خجلت ها که رو داد از تماشایت زلیخا را سراپا عشقم اما کارفرمایی نمی یابم که بر فرهاد و مجنون تنگ سازم کوه و صحرا را مشو غافل ز حال خاکساران در توانایی به ساحل بازگشتی هست در هر جلوه دریا را ز دعوی بسته گردد چون زبان، معنی شود گویا به گفتار آورد خاموشی مریم مسیحا را اگر چه در نظرها چون شرر بی وزن می آیم گریبان می درد بی تابی من سنگ خارا را برون از خود ندارد چاره ای درد دل عاشق همان کف مرهم کافور باشد زخم دریا را ز چاه افتادن یوسف همین آواز می آید که در صحرای پر چاه وطن، فهمیده نه پا را چو گرداب آن که دارد سیر در ملک وجود خود کمند وحدت خود می شمارد موج دریا را غرور من نمی سازد به هر صید زبون صائب به گرد دام خود گردانده ام صد بار عنقا را صائب تبریزی