شاه نعمت الله
غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹: راهیست راه جان که نشانش پدید نیست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بحریست بحر دل که کرانش پدید نیست راهیست راه جان که نشانش پدید نیست علم بدیع ماست که از غایت شرف دارد معانئی که بیانش پدید نیست عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست عالم منور است از آن نور و نور او از غایت ظهور عیانش پدید نیست گفتم میان او به کنار آورم ولی از بس که نازکست میانش پدید نیست مجموع کاینات سراپردهٔ ویند وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست هر ذره که هست از آن نور روشن است اینش بتر نماید و آنش پدید نیست او جان عالمست و همه عالمش بدن پیداست این تن وی و جانش پدید نیست سودای عشق مایهٔ دکان سید است خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست شاه نعمت الله