سیف فرغانی
قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - (و باز بسعدی فرستاده است): بسی نماند ز اشعار عاشقانه تو
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بسی نماند ز اشعار عاشقانه تو که شاه بیت سخنها شود فسانه تو ببزم عشق ترشح کند چو آب حیات زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو بمجلسی که کسان ساز عشق بنوازند هزار نغمه ایشان و یک ترانه تو چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت بچنگ زهره بریشم دهد چغانه تو چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی دمی ز شاه معطل نبود خانه تو چو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صید میان دانه دلهاست آشیانه تو کسی که حلقه آن در زند بپای ادب بیاید و بنهد سر بر آستانه تو ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی ادام از آب دهن یافت خشک نانه تو بنزد تو زر سلطان سفال رنگین است از آنکه گوهر نفس است در خزانه تو بدین صفت که ترا سرکش بنان شد رام مگر عصای کلیم است تازیانه تو ز جیب فکر چو سر بر کند سخن در حال چو موی راست شود فرق او بشانه تو تو بحر فضل و ترا در میانه گوهر نظم سخن بگو که خموشی بود کرانه تو از آن ز دایره اهل عصر بیرونی که غیر نقطه دل نیست در میانه تو از آن بخلق چو سیمرغ روی ننمایی که ناپدید چو عنقا شدست لانه تو ترازویی که گرت در کفی بود دنیا ز راستی نگراید جوی زبانه تو ترا که کرسی دل زین خرابه بیرونست بهشت وار ز عرشست آسمانه تو بترک ملک دو عالم چهار تکبیرست یکی نماز تهجد یکی دوگانه تو ز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلت چو آب گشته روان از شرابخانه تو نشانه ییست سخنهای تو ولی نه چنانک بتیر طعنه مردم رسد نشانه تو ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیست که مرغ روح همی پرورد بدانه تو بدولت شرف نفس تو عزیز شود متاع شعر که خوارست در زمانه تو سیف فرغانی