خواجوی کرمانی
غزلیات
غزل شماره ۷۵۱: خویش را در کوی بیخویشی فکن
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خویش را در کوی بیخویشی فکن تا ببینی خویشتن بی خویشتن جرعه ئی برخاک می خواران فشان آتشی در جان هشیاران فکن هر کرا دادند مستی در ازل تا ابد گو خیمه بر میخانه زن مرغ نتواند که در بندد زبان صبحدم چون غنچه بگشاید دهن باد اگر بوی تو بر خاکم دمد همچو گل برتن بدرانم کفن از تنم جز پیرهن موجود نیست جان من جانان شد و تن پیرهن آنچنان بدنام و رسوا گشته ام کز در دیرم براند بر همن سر عشق از عقل پرسیدن خطاست روح قدسی را چه داند اهرمن جز میانش بر بدن یک موی نیست وز غم او هست یک مویم بدن باغبان از نالهٔ ما گومنال ما نه امروزیم مرغ این چمن معرفت خواجو ز پیر عشق جوی تا سخن ملک تو گردد بی سخن خواجوی کرمانی