خواجوی کرمانی
غزلیات
غزل شماره ۶۳۱: ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم کنون کز پای می افتم ز مدهوشی و سرمستی بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم اگر مستان مجلس را رعایت می کنی ساقی ازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستم منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم اسیر خویشتن بودم که صید کس نمی گشتم چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا که صد چون من بدام آرد کسی کو می کشد شستم خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم خواجوی کرمانی