خواجوی کرمانی
غزلیات
غزل شماره ۳۴۶: گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گویند که صبرآتش عشقت بنشاند زان سرو قد آزاد نشستن که تواند ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده باشد که مرا یکنفس از خود برهاند موری اگر از ضعف بگیرد سردستم تا دم بزنم گرد جهانم بدواند افکند سپهرم بدیاری که وجودم گر خاک شود باد به کرمان نرساند فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند گویم که دمی با من دلسوخته بنشین برخیزد و برآتش تیزم بنشاند چون می گذری عیب نباشد که بپرسی کان خستهٔ دلسوخته چون می گذراند برحسن مکن تکیه که دوران لطافت با کس بنمی ماند و کس با تو نماند دانی که چرا نام تو در نامه نیارم زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو اسرار غمش برورق دهر بماند خواجوی کرمانی