خاقانی شروانی
قصاید
شماره ۱۱۵ - در رثاء امام عز الدین ابوعمر و اسعد: کو دلی کانده کسارم بود و بس
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
کو دلی کانده کسارم بود و بس از جهان زو بوده ام خشنود و بس مرغ دیدی کو رباید دانه را محنت این دل هم چنان بربود و بس من ز چرخ آبگون نان خواستم او جگر اجری من فرمود و بس چرخ بر من عید کرد و هر مهم ماه نوصاع تهی بنمود و بس من زکات استان او در قحط سال هم بصاعی باد می پیمود و بس ز آتش دولت چو در شب ز اختران گرمیی نادیده دیدم، دود و بس مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست دل زیان افتاد و محنت سود و بس تا به تبریزم دو چیزم حاصل است نیم نان و آب مهران رود و بس زیر خاک آساید آن کز تخم ماست تخم هم در زیر خاک آسود و بس چون بروید تخم محنت ها کشد محنت داسش که سر بدرود و بس آتش از دست فلک سودم به دست کو به پای غم چو خاکم سود و بس عودی خاک آتشین اطلس کنم ز آب خونین کاین مژه پالود و بس گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم مرگ عز الدین مرا فرسود و بس بر سر خاکش خجل بنشست چرخ نیم رو خاکی و خون آلود و بس مه به اشک از خاک راه کهکشان گل گرفت و خاک او اندود وبس گفتم ای چرخ این چنین چون کرده ای پس به خون ما توئی ماخوذ و بس هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ کان تظلم گوش من بشنود و بس بر لباس دین طراز شرع را لفظ و کلکش بود تار و پود و بس مهدی دین بود لیکن چون مسیح بر دل بیمارم او بخشود و بس جاه و جانی بس به تمکین و حضور بر تن و جان من او افزود و بس گر چه در تبریز دارم دوستان دوستی جانی مرا او بود و بس بعد از او در خاک تبریزم چکار کابروی کار من او بود و بس خاقانی شروانی