خاقانی شروانی
قصاید
شماره ۵۶ - قصیده: لطف ملک العرش به من سایه برافکند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
لطف ملک العرش به من سایه برافکند تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند مردی به لب بحر محیط از حد مغرب سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق باد آمد و باران زد و جایش بپراکند مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای برداشت همان موی و بخندید بر آن چند حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز این است و چنین به مثل مرد خردمند ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر مسکین تن نالانش به مویی شده مانند آخر به کف آمد تن نالانش دگربار گر خصم بر این نادره می خندد گو خند اکنون من و این نی که سر ناخن حور است کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون آن دل که همی بود به خرسند خرسند خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند خاقانی شروانی