حکیم نزاری قهستانی
غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴: ز بس که در نظرم آفتاب می آید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ز بس که در نظرم آفتاب می آید ز چشمِ مردمکِ دیده آب می آید همی گذشت به تعجیل و خاطرم می گفت فرو گریز که مستِ خراب می آید کبوتری که نشیمن گهش هوایِ دل است به صید کردنِ جان چون عقاب می آید حیا نمی کند از مردم و نمی ترسد ز چشمِ بد که چنان بی نقاب می آید خدنگِ غمزۀ او بر دلم خطا نشود وگر خطاست مراهم صواب می آید دلم بر آتش و افسردگان نمی دانند که بویِ سوختگی زان کباب می آید فراق سخت کریه است و صبر مستعجل متاع نازک و خر در خلاب می آید نه سینه را به چنین روز عشق می سازد نه دیده را به چنین دیده خواب می آید سر و دماغِ گران جانیِ نزاری نیست مرا که طوقِ گریبان طناب می آید حکیم نزاری قهستانی