حکیم نزاری قهستانی
غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸: صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست خیال بین که مرا بر خیال می دارد من آن نی ام که بدانستمی خیال از دوست چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست درین میانه شنیدم که گفت با ما باش ز خویشتن به درآ آخر این چه عادت و خوست نگفته ایم که از هر چه غیرِ ما باز آی به دستِ وسوسه دادن زمامِ دل نه نکوست جحیم وسوسهء شیطن است پس ز جحیم ببر کآخر کم تر عطایِ ما مینوست به دفع شیطنه لا حول گوی و لا قوّه به غیر الّا بالله دگر چه راه و چه روست نزاریا همه از بهرِ ما و با ما گوی سخن سرای که از ما نگفت بی هده گوست حکیم نزاری قهستانی