حکیم نزاری قهستانی
غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳: روزگاریست که در خاطرم آشوب فلان است
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
روزگاریست که در خاطرم آشوب فلان است روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل گر همی خواهد وگرنه چه کند موی کشان است آدمی را نبود چاره ز یاری متناسب وانکه بی اهل دلی می گذراند حیوان است دیگران در طلب مال جهان اسب جهالت می جهانند و مرا دوست به از هردو جهان است ما همانیم که بودیم ز یادت به ارادت یار مشکل همه این است که با ما نه همان است گنه از جانب ما می نهد و می شکند عهد هرچه فرماید اگر چه نه چنان است چنان است حاکم است ار بکشد ار بزند یا بنوازد چه کنم بر سر مملوک خودش حکم روان است داد خواهانم اگر کشته بر آرند به کویش قاتلم را به اشارت بنمایم که فلان است جهد کردیم که یاری به کف آوریم و به رویش عمر خوش می گذرانیم که دنیا گذران است خود قضا را به کسی باز فتادیم که او را غم ما کم تر از آن است که مارا غم جان است می رود غافل واز پس نکند یار نگاهی که نزاری ز پی اش گریه کنان نعره زنان جامه درآن است حکیم نزاری قهستانی