بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۲: چه میشدگر نمیزد اینقدر رنج نفس هستی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چه می شدگر نمی زد اینقدر رنج نفس هستی مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی شرار جسته از سنگ انفعالش چشم می پوشد به این هستی که من دارم نمی خواهد نفس هستی گر اقبال هوس را عزتی می بود در عالم قضا از شرم کم می بست بر مور و مگس هستی هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد نمی سازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی غریب است ازگرفتاران، غم تن پروری خوردن حذر زبن دانه و آبی که دارد در قفس هستی تو بر جمعیت اسباب مغروری و زبن غافل که آخر می برد در آتشت زین خار و خس هستی خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر سراغ کاروان دارد در آواز جرس هستی نبودی ، آمدی و می روی جایی که معدومی زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی مزاری راکه می بینم دل از شوق آب می گردد خوشا جمعیت جاوبد و ذوق بی نفس هستی تظلم در عدم بهر چه می برد آدمی بیدل درین حرمان سرا می داشت گر فریادرس هستی بیدل دهلوی