بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۰: بیخلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بی خلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در دربای خویش عالم انس از فراموشان وحشت مشربی ست گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است باید ای یاران سر افکندن ز گردن های خویش تا بر آید از فشار تنگی این انجمن هرکه هست از خویش خالی می نماید جای خویش دل هزار آیینه روشن کرد اما پی نبرد فطرت بی نور ما بر معنی پیدای خویش رفته ایم از خویش و حسرت ها فراهم کرده ایم عالم طول امل جمع است در شبهای خویش هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش رنگ و بو چون غنچه ات آخرگریبان می درد این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش صد قیامت گر بر آید بر نخواهد آمدن عاشق از ذوق طلب ، معشوق از استغنای خویش بیدل از افسانه ات عمری ست گوشم پر شده ست یک نفس تن زن که ازخود بشنوم غوغای خویش بیدل دهلوی