بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷: آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش یارب نصیب کس نشود امتیاز خویش لیلی کجاست تا غم مجنون خورد کسی از خویش رفته ایم به توفان ناز خویش بوی خیال غیر ندارد دماغ عشق عالم گلی ست از چمن بی نیاز خویش این یک نفس که آمد و رفت خیال ماست بر عرش و فرش خندد و شیب و فراز خویش در عالمی که انجمن کوری و کری است هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خویش هر کس اسیر سلسلهٔ ناز دیگر است ما و خط تو، زاهد و ریش دراز خویش این بیستون قلمرو برق جمال کیست هر سنگ دارد آتش شوق گداز خویش بر آرزوی خلق در خلد واگذار ما را نیاز کن به غم دلنواز خویش بی پردگی نقاب بهار تعینیم گل باغ رنگ دارد از اخفای راز خویش از دور باش عالم نامحرمی مپرس خلقی زده ست حلقه به درهای باز خویش بیدل به بارگاه حقیقت چه نسبت است ما را که نیست راه به فهم مجاز خویش بیدل دهلوی