بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳: تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش هزار آیینه یک گل می دهد از طرف بستانش نفس در سینه ام تیری ست از بیداد هجرانش که من دل کرده ام نام به خون آلوده پیکانش به عالم برق حسنت آتش افکنده ست می ترسم که گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من که از بی حاصلی کردند نقش طاق نسیانش ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش صفای دل کدورت های امکان بر تو بست آخر دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش پی آزار مردم از جهنم کم نمی باشد بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بی صورت چه دشواری ست کز اوهام نتوان کرد آسانش نظر وا کرده ای ترک هوسهای اقامت کن که شمع اینجا همان پا می کشد سر از گریبانش به گردش هر نفس رنگ بهارت دست می ساید چه لازم آسیابانت کند وضع پشیمانش بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد که روشن می کند عبرت به چشم پیر کنعانش بیدل دهلوی