جلال عضد یزدی
قصاید
شمارهٔ ۹ - فی مدح السلطان ابواسحق اناراللّه برهانه: نسیم غالیه سای است و صبح غالیه بار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
نسیم غالیه سای است و صبح غالیه بار کجاست ساقی و کو باده گو بیا و بیار به بزم دور به گردش در آور آن خورشید که مقطع ظلمات است و مطلع انوار میی که در شب تاری جهان کند روشن چنانکه از شکن زلف عکس چهره یار مفتّح در شادی رحیق لعل آسا مفرّح همه غمها شراب نوش گوار گران معامله شر نهاد شورانگیز سبک محاوره تلخ خوی شیرین کار چو هجر تلخ ولیکن چو وصل جان پرور چو شوق ذوق فزا و چو عیش عقل شکار میی که وقت صبوحی بود ز روی صفا چو آفتاب در آن آبگینه دوّار میی که چون فکند عکس خویش بر گردون عیان شود همه اطباق چرخ را اسرار میی که باشد و بر کف به یاد مجلس شاه به رنگ لعل بدخشان و بوی مشک تتار جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق که می کنند سلاطین به بندگیش اقرار سپهر رفعت و خورشید رای و انجم خیل قضا نفاذ و قدر قدرت و جهان مقدار غمام طبع و زمین حلم و آسمان شوکت زمانه حکم و فلک قدر و آفتاب شعار چو کینه دشمن سوز و چو مهر عالم گیر چو بخت ملک ستان و چو چرخ گیتی دار نشانه ای ز دل اوست بحر گوهر ریز نمونه ای ز کف اوست ابر گوهربار ایا سپهر جنابی که هست یک نقطه به جنب قبّه قدرت سپهر دایره وار فلک به مهر تو دارد هزار دل گرمی جهان به ذات تو دارد هزار استظهار به نزد بخشش تو قطره را ز دریا ننگ به جنب قدر تو خورشید را ز گردون عار به هر دیار که امر تو آبْ آتش فعل به هر طرف که نفاذ تو خاک باد آثار تویی گزیده ایّام و حاصل دوران تویی خلاصه تکوین و زبده اطوار ز کنه قدر تو قاصر شده اولوالالباب چو از اشعه خور دیده اولو الابصار زهی بساط زمان را به کلک داده نظام زهی بسیط زمین را به تیغ داده قرار ز طلعت تو جهان فال سعد می گیرد به جای طالع مسعود و اختر مختار در آن مقام که لطفت شود مجاهز دهر دهد طبیعت دی را مزاج فصل بهار سپهر تند نیابد جمال صف نعال در آن زمان که نشینی به صدر صفّه بار رسید پایه قدرت به آن مقام که چرخ به جنب پایه او چون یکی بود ز هزار به خدمت تو کمر بسته اند خُرد و بزرگ چنانکه کوه به صحرا و کاه بر دیوار چه غم که چرخ شود پست و عقل کل سرمست که همّت تو بلند است و رای تو هشیار جهان جاه تو آن طول و عرض یافته است که آفرینش ازو قطره ای بود ز بحار نخست روز قضا حلّ و عقد با تو گشاد که من ندارم با کار و بار عالم کار دو خادمند یکی رومی و دگر هندو ملازم در تو سال و ماه و لیل و نهار نجوم را ز تبدّل تو کرده ای ایمن سپهر را ز تغیّر تو داده ای زنهار عجب که خصم تو را در نخواهد افکندن چنین که خنجر تو تیز می کند بازار در آشیان جهان طایری ست همّت تو چو دانه هفت فلک را گرفته در منقار عروس جاه تو آن دستگاه یافته است که مهرش آینه است و سپهر آینه دار مرا مدیح و ثنای تو گفتن اولیتر که وصف غمزه غمّاز و طرّه طرّار قضا نفاذا پیش تو می کنم فریاد ز دست چرخ جفاکار و دهر مردم خوار زمانه فایض درد است و ناشر اندوه سپهر معطی رنج است و مولع آز ز خیط اسود و ابیض که آن شب و روز است ببین به گردن دوران قلاده ادبار زمانه شعبده باز است و طاس و مهره او سپهر حقّه وش است و کواکب سیّار بدان قدر که کسی دیده را زند بر هم هزار شعبده مختلف کند اظهار به صبح و شام ببین سحر چرخ را ز شفق که موج می زند از خون دیده احرار مراست در غم آن روزگار دون پرور دلی شکسته تنی خسته خاطری افگار هزار بار بود بیم آن به هر روزی که بندم از ستم چرخ بر میان زنّار ز تنگنای دلم بر فلک رسد هر دم نوای ناله زیر و فغان و گریه زار به بوی صبح صفا هر شبی بود نزدیک که آب دیده بشوید سیاهی از شب تار سپهر می برد از حد چرا تو تن زده ای به سوی عجز گراید تحمّل بسیار به آب تیغ فرو شوی از زمانه فتور به باد گرز برآور ز روزگار دمار سپهر و دور زمان را به جای خود بنشان ستارگان را هر یک به جای خویش بدار من و زمانه تو را هر دو بنده ایم اگر زمانه بر من مسکین جفا کند مگذار در آفتاب حوادث بسوخت پیکر من تو آفتابی و از بنده سایه باز مدار همیشه تا که به فصل بهار بر جوشد چو خون دشمن جاه تو لاله از کهسار چو لطف تو نهد بند رشک بر دل گل هزار بار نهد بار بر دل اشجار جهان ز سبزه نماید چنانکه پنداری که آسمان و زمین حقّه ای ست از زنگار ببندد ابربسی کلّه های رنگارنگ که می رسند سوی باغ لعبتان بهار ز عندلیب و چکاوک به گوش جان آید نوای غلغله چنگ و لحن موسیقار درون حجله زنگار هر سپیده دمی عروس گل شود از بانگ بلبلان بیدار ز فیض میغ شود تیغ کوه زنگاری بسان تیغ که از نم برآورد زنگار چو سرو گلشن بختت همیشه بادا سبز چو برگ بید حسودت به باد داده قرار مدام مجلست از خرّمی چو طرف چمن همیشه بزم تو از رنگ و بوی چون گلزار عدوّت همچو بنفشه کبود پوشیده تو همچو نرگس مست و چو لاله باده گسار به کامرانی و دولت بمان فراوان سال ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار فلک متابع تو بِالغُدُوِّ وَالا صال ظفر ملازم تو بِالعَشِی والابکار جلال عضد یزدی