بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷: از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن گوش مینا حلقه ای گر دارد آن جام است وبس تا نفس باقی ست نتوان بست بال احتیاج این غناهایی که ما داربم ابرام است و بس از نشان کعبهٔ مقصود آگه نیستم اینقدر دانم که هستی ساز احرام است و بس وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم هر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بس بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع صبح ایجادم همان گل کردن شام است و بس دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست صحن این کاشانه ها یکسر لب بام است و بس کاش از خجلت شرارم برنمی آمد ز سنگ سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس برپر عنقا تو هر رنگی که می خواهی ببند صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن داغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بس پختگی دیگ سخن را باز می دارد ز جوش تا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بس بیدل دهلوی