بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹: فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
فکر خویشم آخر از صحرای امکان می برد همچو شمع آن سوی دامانم گریبان می برد شرمسار هستی ام کاین کاغذ آتش زده یک دو گامم زین شبستان با چراغان می برد الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست انتظار شیشه اینجا طاق نسیان می برد پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است از گرانی گوی ما با خویش چوگان می برد حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است سنبله چون پخته شد چرخش به میزان می برد از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر دانه را در آسیاها هیأت نان می برد تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم سنگ این کوه انتظار شیشه سازان می برد صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق شمع هم زین بزم داغ چشم گریان می برد این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق لیک از این غافل که پشت دست دندان می برد گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان می برد خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست گردباد اکثر خس و خار از بیابان می برد با همه بی دست و پایی در تلاش خاک باش عزم این مقصد گهر را نیز غلتان می برد بر تغافل ختم می گردد تک و تاز نگاه کاروان ما همین مژگان به مژگان می برد در خیال نفی فرع از اصل ، باید شرم داشت ناله چون افسرد آتش در نیستان می برد عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست بی گناهی یوسف ما را به زندان می برد بیدل دهلوی