بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵: هرجا نفسی هست ز هستی گله دارد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هرجا نفسی هست ز هستی گله دارد دیوانه و هشیار همین سلسله دارد پیچیده به پای طلبم دامن دشتی کز آبله صد ریگ روان قافله دارد معذورم اگر طاقت رفتار ندارم چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد محمل کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم این قافله یک لغزش پا راحله دارد در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست دل می رود و دست فسوس آبله دارد بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق چون اشک همین یک دل بی حوصله دارد یک چند تو هم خانه به دوش من و ما باش آفاق در آواز جرس قافله دارد دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد بیدل دهلوی