فخر الدین اسعد گرگانی
ویس و رامین
نامه دهم اندر دعا کردن و ديدار دوست خواستن
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دلى پر آتش و جانى پر از دود تنى چون موى و رخسارى زراندود برم هر شب سحرگه پيش دادار بمالم پيش او بر خاک رخسار خروش من بدرد پشت ايوان فغان من ببندد راه کيوان چنان گريم که گريد ابر آذار چنان نالم که نالد کبگ کهسار چنان جوشم که جوشد بحر از باد چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد به اشک از شب فرو شويم سياهى بياغارم زمين تا پشت ماهى چنان از حسرت دل برکشم آه کجا ره گم کند بر آسمان ماه ز بس کز دل کشم آه جهان سوز ز خاور برنيارد آمدن روز ز بس کز جان برآرم دود اندوه ببندد ابر تيره کوه تا کوه بدين خوارى بدين زارى بدين درد مژه پرآب و روى زرد و پرگرد همى گويم خدايا کردگارا بزرگا، کامگارا، بردبارا تو يار بى دلان و بى کسانى هميشه چاره بيچارگانى نيارم گفت راز خويش با کس مگر با تو که يار من توى بس همى دانى که چون خسته روانم همى دانى که چون بسته زبانم زبانم با تو گويد هر چه گويد روانم از تو جويد هر چه جويد تو ده جان مرا زين غم رهايى تو بردار از دلم بند جدايى دل آن سنگدل را نرم گردان به تاب مهربانى گرم گردان به ياد آور دلش را مهر ديرين پس آنگه در دلش کن مهر شيرين يکى زين غم که من دارم برو نه که باشد بار او از هر کهى مه به فضل خويش وى را زى من آور و يا زيدر مرا نزديک او بر گشاده کن به ما بر راه ديدار کجا خود بسته گردد راه تيمار همى تا باز بينم روى آن ماه نگه دارش ز چشم و دست بدخواه بجز مهر منش تيمار منماى بجز عشق منش آزار مفزاى وگر رويش نخواهم ديد ازين پس مرا بى روى او جان و جهان بس هم اکنون جان من بستان بدو ده که من بى جان و آن بت با دو جان به نگارا چند نالم چند گويم به زارى چند گريم چند مويم نگويم بيش ازين در نامه گفتار وگر چه هست صد چندين سزاوار نباشد گفته بر گوينده تاوان چو باشد اندک و سودش فراوان بگفتم هر چه ديدم از جفايت ازين پس خود تو مى دان با خدايت اگر کردار تو با کوه گويم بمويد سنگ او چون من بمويم ببخشايد مرا سنگ و دلت نه به گاه مردمى سنگ از دلت به مرا چون سنگ بودى اين دل مست دلت پولاد گشت و سنگ بشکست درود از من بدان شمشاد آزاد که دارد در ميان پوشيده پولاد درود از من بدان ياقوت سفته که دارد سى گهر در وى نهفته درود از من بدان عيار نرگس که دارد مر مرا از خواب مفلس درود ا زمن بدان ماه دو هفته که دارد ماه بخت من گرفته درود از من بدان باغ شکفته که دارد خانه صبرم کشفته درود از من بدان شاخ صنوبر که دارد شاخ بختم خشک و بى بر درود از من بدان گلبرگ خندان که دارد مرمرا همواره گريان درود از من بدان خود روى لاله که دارد چشمم آگنده به ژاله درود از من بدان دو رسته گوهر درود از من بدان دو خوشه عنبر درود از من بدان عيار سرکش که دراد مرمرا در خواب ناخوش درود از من بدان ديباى رنگين درود از من بدان مهتاب و پروين درود از من بدان سرو گل اندام که دارد مرمرا دل خسته مادام درود از من بدان زلفين عطار که زو مر مشک را بشکست بازار درود از من بدان چشم فسونگر که دارد مرمرا بى خواب و بى خور درود از من بدان رخسار مهوش که دارد جانم از محنت بر آتش درود از من بدان ماه دو هفته که دارد مرمرا بيهوش و تفته درود از من بدان مشهور آفاق که دراد مر مرا از کام دل طاق درود از من بدان گلروى خوشبوى که دارد سال و ما هم در تگ و پوى درود از من بدان زلف رسن باز که دارد مرمرا مشهور شيراز درود از من بدان ناز و عتابش که آبم برد زنخدان خوشابش درود از من بدان آيين و آن فر که دارد رويم از تيمار چون زر درود از من بدان گنج نکويى که دارد پيشه با من کينه جويى درود از من بدان خورشيد تابان که داردحسن بر خورشيد گيهان درود از من بدان روى چو گلبرگ که از شرم رخش ريزد ز گل برگ درود از من بدان سرو سمن روى که ندهد همچو بوى او سمن بوى درود از من بدان پيروزگر شاه درود از من بدان بيدادگر ماه درود از من بدان تاج سواران درود از من بدان رشک بهاران درود از من بدان جان جهانم درود از من بدان جفت جوانم درود از من بدان ماه سمن بوى درود از من بدان يار جفاجوى درود از من بدان کاو را درودست مرا بى او ديده چون دو رودست درود از من فزون از هر شمارى درود از من فزون از هر بهارى فزون از ريگ کهسار و بيابان فزون از قطره دريا و باران فزون از رستنى بر کوه و صحرا فزون از جانور بر خشک و دريا فزون از روزگار هر دو دوران فزون از اختران چرخ گردان فزون از گونه گونه تخم عالم فزون از نر و ماده نسل آدم فزون از پر مرغ و موى حيوان فزون از حرف دفترهاى ديوان فزون از فکرت و انديشه ما فزون از وهم و کيش و پيشه ما ترا از من درود جاودانى مرا از تو وفا و مهربانى ترا از من درود آشنايى مرا از ماه رويت روشنايى هزاران بار چونين باد چونين دعا از من ز بخت نيک آمين فخر الدین اسعد گرگانی