اوحدی مراغه ای
غزلیات
غزل شماره ۴۴۲: با یار بیوفا نتوان گفت حال خویش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
با یار بی وفا نتوان گفت حال خویش آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟ زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟ دیدی که: چون شکسته شدی از سؤال خویش؟ ای بی وفا، ز عشق منت گر خبر شود دانم که شرمسار شوی از فعال خویش چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر نقش تو استوار کنم در خیال خویش جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود ای بس درودها که فرستد به آل خویش! ما را به خویش خوان و بر خویش بارده باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش گر در سرای دوست نیابی مجال خویش اوحدی مراغه ای