اوحدی مراغه ای
غزلیات
غزل شماره ۱۵۴: سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟ از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد که دست او چو کمر در چنین میانی رفت حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت مگر به سختی گور از بدن برون آید وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت بیا، که شیوهٔ سر باختن به آن برسید ز دست عشق تو کین جا سری بنانی رفت به یاد آن قد چون تیر و ابروی چو کمان گذشت عمر چو تیری که از کمانی رفت مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟ که هم ز جانب من گیرد، ارزیابی رفت دلم نمی دهد از دوست بر گرفتن دل وگر نه مرغ تواند به آشیانی رفت سفر کنیم ز کوی تو عاقبت روزی اگر به دزد نگویی که: کاروانی رفت رخ از محبت او، اوحدی، نشاید تافت گرش ز جور و جفا با تو امتحانی رفت سرت به تیغ غمش گر ز تن جدا گردد دریغ نیست، که در پای مهربانی رفت اوحدی مراغه ای