اوحدی مراغه ای
غزلیات
غزل شماره ۹۹: دل به صحرا میرود، در خانه نتوانم نشست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دل به صحرا می رود، در خانه نتوانم نشست بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست زان چنین در دانهای خال او دل بسته ام کندرین دام بلا بی دانه نتوانم نشست هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت من چنین در خانه ای بیگانه نتوانم نشست من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست عقل عیبم می کند: کافسانه خواهی شد به عشق گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست اوحدی، گو، زهد خود می ورز، من باری به نقد بشکنم پیمان، که بی پیمانه نتوانم نشست اوحدی مراغه ای