انوری ابیوردی
قصاید
قصیده شماره ۱۷ - در مدح ضیاء الدین اکفی الکفاة مودودبن احمدالعصمی: آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات در فراق خدمت گرد همایون موکبی کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات داده کلک بی قرارش کار عالم را قرار داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات دست انصاف تو بر بدعت سرای روزگار دست محمودست بر بتخانه های سومنات گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات صد عنایت نامهٔ گردون حنا بر کرده گیر چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم زانکه گشتست از فراق تو سیه دل چون دوات در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد فی المثل چون حادثاتی از ورای حادثات هیچ کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات جز جمال الدین خطیب ری که برخواند از نبی مسلمات مؤمنات قانتات تایبات تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات انوری ابیوردی