انوری ابیوردی
قصاید
قصیده شماره ۱۰ - در مدح ناصرالدین طاهر: چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب بگسسته شد ز خیمهٔ مشکین شب طناب بنمود روی صورت صبح از کران شب چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب باشد که بینم از رخ نسرین او نشان باشد که یابم از لب نوشین او جواب کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم والوده کرد نوک قلم را به مشک ناب اول دعا بگفتم برحسب حال خویش گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب کای نوش جان فزای تو چون نعمت حیات وی وصل دلربای تو چون دولت شباب در خانهٔ فراق تنم را مکن اسیر بر آتش شکیب دلم را مکن کباب با دست بر لب من و آبست در دو چشم از باد با نفیرم و از آب در عذاب هر صبحدم که موج زند خون دل مرا سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف کف خضیب را کنم از خون دل خضاب گر هیچ گونه از دلم آگه شوی یقین داری مرا مصیب درین نوحهٔ مصاب بودم در این حدیث که ناگاه در بزد دلدار ماه روی من آن رشک آفتاب در غمزه های نرگس او بی شمار سحر در شاخهای سنبل او بی قیاس تاب چون والهان ز جای بجستم دوید پیش بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب طیره همی شدم که چنین میهمان مرا کورا به عمر خویش ندیدم شبی به خواب چندان درنگ که کنم خدمتی به شرط چندان یسار نه که کنم پارهٔ جلاب می خواستم ز دلبر خود عذر در خلا وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش آورده ام چو زادهٔ طبع تو سحر ناب تا بی ملالت این را فردا ادا کنی اندر حریم مجلس دستور کامیاب آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح بنوشته خط چند به از لؤلؤ خوشاب کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب از عدل کامل تو بود ملک را نصیب وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک گفت تو کرده قاعدهٔ نیستی خراب گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود تا روز حشر ژالهٔ زرین دهد سحاب بوسند اختران فلک مر ترا عنان گیرند سروران زمان مر ترا رکاب افلاک را زمانهٔ اقبال تو نصیب و اشراف را ستانهٔ والای تو مب اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب بادا جهان حضرت تو مرجع حیات بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب انوری ابیوردی