اقبال لاهوری
جاویدنامه
آن سوی افلاک - مقام حکیم آلمانی نیچه: هر کجا استیزه ی بود و نبود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هر کجا استیزه ی بود و نبود کس نداند سر این چرخ کبود هر کجا مرگ آورد پیغام زیست ایخوش آنمردی که داند مرگ چیست هر کجا مانند باد ارزان حیات بی ثبات و با تمنای ثبات چشم من صد عالم شش روزه دید تا حد این کائنات آمد پدید هر جهان را ماه و پروینی دگر زندگی را رسم و آئینی دگر وقت هر عالم روان مانند زو دیر یاز اینجا و آنجا تند رو سال ما اینجا مهی آنجا دمی بیش این عالم به آن عالم کمی عقل ما اندر جهانی ذوفنون در جهان دیگری خوار و زبون بر ثغور این جهان چون و چند بود مردی با صدای دردمند دیدهٔ او از عقابان تیز تر طلعت او شاهد سوز جگر دمبدم سوز درون او فزود بر لبش بیتی که صد بارش سرود «نه جبریلی نه فردوسی نه حوری نی خداوندی کف خاکی که میسوزد ز جان آرزومندی» من به رومی گفتم این دیوانه کیست گفت« این فرزانهٔ المانوی ست در میان این دو عالم جای اوست نغمهٔ دیرینه اندر نای اوست باز این حلاج بی دار و رسن نوع دیگر گفته آن حرف کهن حرف او بی باک و افکارش عظیم غربیان از تیغ گفتارش دو نیم همنشین بر جذبه او پی نبرد بندهٔ مجذوب را مجنون شمرد عاقلان از عشق و مستی بی نصیب نبض او دادند در دست طبیب با پزشکان چیست غیر از ریو و رنگ وای مجذوبی که زاد اندر فرنگ ابن سینا بر بیاضی دل نهد رگ زند یا حب خواب آور دهد بود حلاجی به شهر خود غریب جان ز ملا برد و کشت او را طبیب مرد ره دانی نبود اندر فرنگ پس فزون شد نغمه اش از تار چنگ راهرو را کس نشان از ره نداد صد خلل در واردات او فتاد نقد بود و کس عیار او را نکرد کاردانی مرد کار او را نکرد عاشقی در آه خود گم گشته ئی سالکی در راه خود گم گشته ئی مستی او هر زجاجی را شکست از خدا ببرید و هم از خود گسست خواست تا بیند به چشم ظاهری اختلاط قاهری با دلبری خواست تا از آب و گل آید برون خوشه ئی کز کشت دل آید برون آنچه او جوید مقام کبریاست این مقام از عقل و حکمت ماوراست زندگی شرح اشارات خودی است لا و الا از مقامات خودی است او به لا درماند و تا الا نرفت از مقام عبده بیگانه رفت با تجلی همکنار و بی خبر دور تر چون میوه از بیخ شجر چشم او جز رؤیت آدم نخواست نعره بیباکانه زد «آدم کجاست» ق ورنه او از خاکیان بیزار بود مثل موسی طالب دیدار بود کاش بودی در زمان احمدی تا رسیدی بر سرور سرمدی عقل او با خویشتن در گفتگوست تو ره خود رو که راه خود نکوست پیش نه گامی که آمد آن مقام کاندرو بی حرف می روید کلام» اقبال لاهوری