ملا مسیح پانی پتی
رامایانا | رام و سیتا
فرو رفتن سیتا در زمین و همکلام بودن با رام
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گریبان زمین شد ناگهان چاك در آمد همچو جان در قالب خاك فرو شد همچو تخم کشت در گل نهان چون راز دانا ماند در دل پری زاد پری پیکر پری وار ز پیش دیده غا یب شد به یکبار همه تن روح گشت آن جوهر پاك به نقل روح شد در پیکر خاك عیار جان گدازش داشت کامل چو زر نابود اندر بوتۀ گل مگر شخصی زمین تشنه شد و مرد که آب زندگانی را فرو برد صنم یوسف شکاف چاك شد چاه به چاه افتاد یوسف آه صد آه به کان خویش در شد لعل شب تاب ز لعلش خاك تشنه گشت سیراب به گل پوشیدن خود بود مشکل نهان چون شد چنین خورشید در گل شکسته خاطر آن پاره چون برق به یکدم در زمین خشک شد غرق حضیض ماه تا گاو زمین شد به گاو آسمان زهره قرین شد چو حور پردگی در پرده در شد به پرده عالمی را پرده در شد فشانده ماه خاك تیره بر سر که زیر خاك شد خورشید خاور غریو از خفتگان خاك برخاست که بود از حق قیامت وعده راست به خاك از سر به روز حشر یزدان امانت ماند گنج آب حیوان به اظهار عتاب پاك جانی به سندان در شده الماس کانی فرو شد در زمین حور شکر لب چو ماه نخشب اندر چاه نخشب ز رنگ و بوی او سرمایه اندوخت زمین نق اشی و عطّ اری آموخت کشد گلگونه زان بر عارض گل معطر زان نماید زلف سنبل فغان برداشت خور با سینه چاکی وبال ماه شد در برج خاکی قیامت شد به جان رام مشتاق که مشرق گشت پیش شرق اشراق هلال ابرسان ان در دمیدن ز دیده شد نها ن در عین دیدن صنم محمل سوی قعر زمین راند ازو دنبالۀ کاکل برون ماند به صید مرغ جام رام آزاد فکنده دام پنهان گشت صی اد ز مویش روز روشن شد شب فام عجب روز سیاه افتاد بر رام ره و رسم قدیم روزگار است غروب خور، طلوع شام تار است خَضر بی آب حیوان گشته ماهی فتاد آشفته کارش با سیاهی کشان دنبال زلف یار بگرفت به روزن رفته نیم مار بگرفت به دستش کاکل دلدار مانده ز خانه گنج رفته مار مانده گرفته رام موی دلربا را که برهاند ز غرق آن آشنا را صنم گفتا مکن دلسوزی زرق که با غیرت کشیده گشته ام غرق جوانمردا! ز بهر من مکش رنج که گنجم من، به زیر خاك نه گنج به صد زاری به جا عاشق فرو ماند به فرق خویش آب از دیده می راند چنین بارید باران سحابی که زلف یار گشتش مار آبی ز سر مژگانش، در یاس می سفت گرفته مار زلف یار و می گفت ز بس کاندر غم حسرت گرفتم که تا زهراب شد مویت به دستم غریقم چون تو ای مار گزیده تو اندر خاك من در آب دیده تو هم دانی غریقی تا نمیرد به نومیدی گیاه آب گیرد چه جای حیرتست ای عقل هشیار کزین سان کارکرده عشق بسیار ملا مسیح پانی پتی