امیر معزی
قصاید
شمارهٔ ۱۴۷: فرخنده باد عید شهنشاه دادگر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
فرخنده باد عید شهنشاه دادگر سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر شاهی که هست در شرف و اصل خویشتن افراسیاب صورت و آلب ارسلان گهر سلطان عادل است و جهان جمله آن اوست واندر کمال و عقل جهانی است مختصر بگشاد بخت فرخ او پّر و بال خویش فتح است زیر بالش و عدل است زیر پر عالم به دست اوست گمان می برم که هست یکدست او قضا و دگر دست او قَدَر بس شاه و میرلشکر و بس خصم جنگجوی کز دولت و سعادت سلطان دادگر آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر شاها تو را خدای هنر داد و بخت نیک زیرا که بخت نیک بود مایهٔ هنر با جان بی بصر نبود هیچکس عزیز جان است خدمت تو و دیدار تو بصر خواهد که جان خویش فروشد به زرّ و سیم هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر دیدار توست حج همه خلق روز عید ایوان توست کعبه و درگاه تو حَجَر از صد هزار حج پذیرفته بهترست این عدل کردن تو و این همت و نظر گرچه ز بهر طاعت و خشنودی خدا هستند حاجیان به سوی کعبه راهبر پیش تو آمدی به زیارت هزار بار گر سنگ کعبه راه پُرستیّ و جانور عیدت به فال نیک بشارت همی دهد کامسال کار توست همه نصرت و ظفر بر خور همی ز شادی و شاهی و خرمی کز صد هزار عید چنین برخوری دگر جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش عالم همی گذار و ز عالم مکن گذر کین توز و دین فروز و طرب ساز و خصم سوز زرّ بخش وجود پرور و می گیر و نوش خور امیر معزی