سلطان ولد
مثنوی ولدی
بخش 39: بازآمدن مولانا قدسنا الله بسره العزیز دویم بار بقونیه از طلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بعد از آن بازگشت جانب روم سرزد از چرخ روح آن خورشید گفت چون من ویم چه میجویم وصف حسنش که میفزودم من خویش را بودهام یقین جویان شیره از بهر کس نمیجوشد زانکه آن حسن در وی است نهان مرتضی بهر آن چنین فرمود هر که دانت خود خدا دانست نرسی اندر این بقیل و بقال این بتبدیل نفس اماره است چونکه گردد ز خود تمام آگه همچو مس کان ز کیمیا شد زر یا چو غوره که شد تمام انگور یا مثال هلال کان شد بدر چون ترقی کند چنین در خویش فضل حق نیک بعد از آن داند لایق بخشش است شکر بدان بی چنین حال اگر کند دعوی آنچنانکه بگفت مولانا هرکه او از سماع مست نشد منکرش دان اگرچه کرد اقرار معنی دیگر این بود ای جان که نباشد جدا ز ذات خدا چیزها را بدان کند تمییز اینچنین نور دروی است مدام نور خود را چو بیند آن جویا معنی دیگر آن بود که ولی ذات او سر بسر همه نور است مظهر حق وی است در عالم سجده گاه ملک شده قدمش دانش اوست دانش یزدان دایم او را ببین مبین غیری شیخ خود را چوآن صفادانی دانش حق شود ترا مقدور هست اسرار حق عظیم نغول یک از آن این بود نکو بشنو تا زند بر چنین شیر رقوم تاسها را کند پر از ناهید عین اویم کنون زخود گویم خود همان حسن و لطف بودم من همچو شیره درون خم جوشان در پی حسن خویش میکوشد میکند جهد تا نماید آن گوهر نفس را چو می بستود هرچه گفتند انبیا دانست سر این بازجوی از ره حال تا شود ماه آنچه استاره است عرف ربه شود آنگه یا چو قطره که شد زیم گوهر یا چو نطفه که شد بصورت حور یا چو عامی که شد ز دانش حبر پس شود پیش و بگذرد در پیش مرکب شکر را ز جان راند باقیش را ز لوح دل برخوان دانکه دعوی اوست بیمعنی در بیان چنین سرای دانا وز خوشی و طرب ز دست نشد سخنش را بیکجوی مشمار هست نوری درون دل پنهان همچو نور خور از خور ای برنا نشود زو نهان بعالم چیز غافل از وی همیشه جاهل و خام دیده باشد خدای را پیدا هست از معرفت غنی و ملی زینت جنت است و هم حور است پادشاه و خلیفه چون آدم میدمد نور کبریا ز دمش هیچ منگر بخویش او را دان تا شود سوی حق ترا سیری بی حجابی خدای را دانی بی ظلامی شود سراسر نور گشت آن را نفوس خلق حمول تا که کشفت شود از این سر نو سلطان ولد