عطار نیشابوری
بخش پانزدهم
(۱۰) حکایت سنجر که پیش رکن الدین اکّاف رفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مگر شد سنجر پاکیزه اوصاف بخلوة پیشِ رکن الدینِ اکّاف زبان بگشاد شیخ و گفت آنگاه کزین شاهی نیاید ننگت ای شاه؟ که هرگز پیر زالی پُر نیازی نسازد خویشتن را پی پیازی که تا زان پی پیاز آن زن زال بنستانی تو چیزی در همه حال شهش گفتا که شیخا من ندانم که چون از پی پیازی می ستانم چنین گفت او که زالی ناتوانی بخون دل بریسید ریسمانی چو بفروشد باندک سیم ای شاه خرد پیه و پیاز و هیزم آنگاه هم از بازار ترّه می ستانی هم از هیزم هم پِی، می ندانی؟ ز یک یک بُز مواشی می بخواهی گدائی بِه بسی زین پادشاهی شه آفاق نقد خویشتن یافت ز کوة از پی پیاز پیرزن یافت دل سنجر ازان تشویر خون شد ببخشید از سر ناز و برون شد گدا در راهِ او چون پادشاهست شه دنیا گدای خاک راهست گدای راهِ او با هیچ در دست بدان ماند که در دستش همه هست شهی کورا هزاران گنج کم نیست بدان ماند که نقدش یک درم نیست درین ره سیم و زر حرمت ندارد که حرمت جز قوی همّت ندارد برای یک درم درمانده باشد ولی دست ازجهان افشانده باشد عطار نیشابوری