عطار نیشابوری
بخش چهاردهم
(۹) حکایت مجنون با آن سائل که سؤال کرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چنین گفتست مجنون آن یگانه که یک تن داد دادم در زمانه دگر بودند مشتی بی سلامت که می کردند در عشقم ملامت زنی پیش من آمد- گفت- یک روز کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز میان خاک و خونم دید مانده چو گردون سرنگونم دید مانده مرا گفتا ز بهر چه چنینی که غرق خون بخاکستر نشینی بدو گفتم که لیلی را بدیدم بدادم عقل و رسوائی خریدم ز عشق روی لیلی ام چنین من که از عشقش نه دل دارم نه دین من مرا زن گفت ای شوریده مجنون من از نزدیکِ لیلی آیم اکنون اگر آنست نیکوئی که او راست نخواهد گشت هرگز کارِ تو راست بتر زین بایدت بود این چه باشد بباید مُرد دل غمگین چه باشد سزاوارست کز عشق چنان کس نباشد چون تو عاشق در جهان کس که روی آنست کز عشق چنان روی شوی چون موی از تاب چنان موی ازان زن مردئی دیدم که باید وزو حرفی پسندیدم که شاید حدیث عشق و دل کاری شگفتست یکیست این هر دو با هم درگرفتست سخن از عشق و از دل بیمِ جانست مگر بر دار گوئی جایش آنست دلم خون گشت ای ساقی تودانی حدیث دل مگو باقی تو دانی عطار نیشابوری