عطار نیشابوری
بخش دوازدهم
(۵) حکایت دیوانه که رازی با حق گفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یکی دیوانهٔ کو بود در بند بلب می گفت رازی با خداوند یکی بر لب نهادش گوش حالی که تا واقف شود زان سرِّ عالی بحق می گفت: این دیوانهٔ تو که بود او مدّتی هم خانهٔ تو چو در خانه نگنجیدی تو با او که در خانه تو می بایست یا او بحکم تو کنون زین خانه رفتم چو توهستی من دیوانه رفتم درین مذهب که جز این هیچ ره نیست بترکه ما و من شرک و گنه نیست برون آ ای پسر زین خانهٔ تنگ که بار تو گرانست و خرت لنگ ازینجا رخت سوی لامکان کش بُراق عشق را در زیرِ ران کش که بار عشق را جان بارگیرست ولی میدان خلدش ناگزیرست ملازم باش این در راه که ناگاه بقرب خویشتن خاصت کند شاه حضور تست اصل تو و گر هیچ حضور تو همی باید دگر هیچ اگر تو حاضر درگاه گردی ز مقبولان قرب شاه گردی عطار نیشابوری