مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۹۹۰: جان خاک آن مهی که خداش است مشتری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
جان خاک آن مهی که خداش است مشتری آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری چون از خودی برون شد او آدمی نماند او راست چشم روشن و گوش پیمبری تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک بسته ست چشم هر دو از آن جان و دلبری عالم به حکم او است مر او را چه فخر از این چون آن او است خالق عالم به یک سوی بحری که کمترین شبه را گوهری کند حاشا از او که لاف برآرد ز گوهری آن ذره است لایق رقص چنان شعاع کو گشت از هزار چو خورشید و مه بری آن ذره ای که گر قدمش بوسد آفتاب خود ننگرد به تابش او جز که سرسری بنما مها به کوری خورشید تابشی تا زین سپس زنخ نزند از منوری درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین تا هر دو کون پر شود از نور داوری مولانا بلخی