مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۸۷۸: هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی جان شیرین تو در قبضه و در دست من است تن بی جان چه کند گر تو ز تن بگریزی گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بگریزی چون کدو بی خبری زین که گلویت بستم بستم و می کشمت چون ز رسن بگریزی بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی چون گرفتار منی حیله میندیش آن به که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی تو که قاف نه ای گر چو که از جا بروی تو زر صاف نه ای گر ز شکن بگریزی جان مردان همه از جان تو بیزار شوند چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش وثنی چون ز کف کلک و شمن بگریزی من تو را ماه گرفتم هله خورشید تویی در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی مولانا بلخی