مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰: گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر آن طره که دل دزدد ماننده طراری در سوخته جان زن از آهن و از سنگش در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری بفروز چنین شمعی در خانه همی گردان باشد که نهان باشد او از پس دیواری اندر پس دیواری در سایه خورشیدش در نیم شب هجران بگشود مرا کاری در خانه همی گشتم در دست چنین شمعی تا تیره شد این شمعم از تابش انواری گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان در بی نمکی چون ره بردم به نمکساری ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد چون گوهر کانی شد غیرت شده ستاری من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در وین طعنه زنان بر من هم یافته بازاری از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری مولانا بلخی