مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴: گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک خاک کف پای شه کی باشد سردستی ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن بر عمر موفر زن کز بند قفس رستی ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو در روضه و بستان رو کز هستی خود جستی در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده با رفعت تو رستم از رفعت و از پستی ای دل بزن انگشتک بی زحمت لی و لک در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو جان ها بپرستندت گر جسم بنپرستی ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد ور صد هنرت باشد آخر نه در آن شستی چالاک کسی یارا با آن دل چون خارا تا ره نزدی ما را از پای بننشستی درجست در این گفتن بنمودن و بنهفتن یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی مولانا بلخی