مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۵۴۶: سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی بدین حالم که می بینی وزان نالم که می دانی ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می رانی چه بس بی باک سلطانی همین می کن که تو آنی یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان ها بنگر درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی شنودی تو که یک خامی ز مردان می برد نامی نمی ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی باکان که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی تو باخویشی به بی خویشان مپیچ ای خصم درویشان مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی ز آتش برکند تیزی به قدرت های ربانی مولانا بلخی