مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۵۱۱: به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی چرا بیگانه ای از ما چو تو در اصل از مایی تو طوطی زاده ای جانم مکن ناز و مرنجانم ز اصل آورده ای دانم تو قانون شکرخایی بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ بهل طبع کژاندیشی که او یاوه ست و هرجایی بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو حلوایی نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را کز آن گردان شده ست ای جان مه و این چرخ خضرایی قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه بدن را در زیانی نه که تا جان را بیفزایی درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی ندانی خویش را از وی شوی هم شیء و هم لاشی نماند کو نماند کی نماند رنگ و سیمایی چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی مولانا بلخی