مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۴۸۷: هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی آتش عشق درزده تا نبود عمارتی ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی روح که سایگی بود سرد و ملول و بی طرب منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی جان به مثال ذره ها رقص کنان در آفتاب نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی جان چو سنگ می دهد جان چو لعل می خرد رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی قرص فلک درآید و روی به گوش جان ها سر ازل بگویدش بی سخن و عبارتی آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر آن دل و زهره کو کز آن دم بزند اشارتی محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی مولانا بلخی