مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حروف م ، ن ، و
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲: تو خود دانی که من بیتو عدم باشم عدم باشم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تو خود دانی که من بی تو عدم باشم عدم باشم عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم باشم ببندم گردن غم را چو اشتر می کشم هر جا بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی جمازه حج او گردم حمول آن حرم باشم منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه علم باشم اگر طبال اگر طبلم به لشکرگاه آن فضلم از این تلوین چه غم دارم چو سلطان را حشم باشم بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم چو شمعی ام که بی گفتن نمایم نقش هر چیزی مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی فاشبعناک یا طاوی و داویناک یا اخشم شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی فهذا العیش لا یفنی و هذا الکاس لا یهشم افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالاسو اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم یزک ای یار روحانی ورر عیسی بکی جانی سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم باشم خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او خمش چونی ترش چونی تو را چون من صنم باشم مولانا بلخی