مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حروف س تا ل
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹: چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود فراق می زند از بخت من بر آن بو سنگ ز دست تو شود آن سنگ لعل می دانم به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد دهد به خشک دماغان همیشه چربوسنگ ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم روان کند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف که می طلب کند از وصل تو به جان او سنگ عصای هجر تو گویی عصای موسی بود ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ ولیک از کرم بی نظیر شمس الدین کجاست خاک رهش را امید و مرجو سنگ دعای جانم اینست که جان فدای تو باد وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ مولانا بلخی