مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حروف ر - ز
غزل شمارهٔ ۱۱۴۱: ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار ز خواب برجهی و روی یار را بینی زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار همو گشاید کار و همو بگوید شکر چنان بود که گلی رست بی قرینه خار چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار بگو به موسی عمران که شد همه دیده که نعره ارنی خیزد از دم دیدار برای مغلطه می دید و دیدنش می جست زهی مقام تجلی و آفتاب مدار ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس چو عقل اندک داری برو مگو بسیار برو مگوی جنون را ز کوره معقولات که صد دریغ که دیوانه گشته ای یک بار مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس که باده جفت دماغست و یار جفت کنار مرا مپرس عزیزا که چند می گردی که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار غبار و گرد مینگیز در ره یاری که او به حسن ز دریا برآورید غبار منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ چه دست درزده ای در کمرگه کهسار در آن زمان که عسل های فقر می لیسیم به چشم ما مگسی می شود سپه سالار چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار مولانا بلخی