مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف (د)
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷: گفت کسی خواجه سنایی بمرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد قالب خاکی به زمین بازداد روح طبیعی به فلک واسپرد ماه وجودش ز غباری برست آب حیاتش به درآمد ز درد پرتو خورشید جدا شد ز تن هر چه ز خورشید جدا شد فسرد صافی انگور به میخانه رفت چونک اجل خوشه تن را فشرد شد همگی جان مثل آفتاب جان شده را مرده نباید شمرد مغز تو نغزست مگر پوست مرد مغز نمیرد مگرش دوست برد پوست بهل دست در آن مغز زن یا بشنو قصه آن ترک و کرد کرد پی دزدی انبان ترک خرقه بپوشید و سر و مو سترد مولانا بلخی